Saturday, January 31, 2004

Ù­
خانه من
من در خانه شماره 13 زندگی می کنم درست پشت سفارت انگلستان و خانه ام حیاطی دارد پر از گلهای زیبا و بد بودر اصلی خانه من رو به حیاط باز می شود و سنگهای ریز و درشت که جاده باریکی را ساخته اند باغچه را به دوقسمت نا مساوی تقسیم کرده اند. دو پله گرد را که بالا بیایی چند میز و صندلی برای تابستانها چیده ام تا هم باغچه و حوض را ببینی و هم حیاط زیبای سفارت را هم شرابی بنوشیم و هم چند کلمه از این روزمرگیهای همیشگی بگوییم. زمستانها می توانی از پشت پنجره های تمام قد برف و باران را که هم به باغچه من می بارد و هم به باغچه سفارت تماشا کنی و با هم یک نسکافه داغ بنوشیم و چند برش از آن کیکی که پخته ام بخوریم و از تابستان بگوییم که در تراس می نشستیم. خانه من یک آشپزخانه دارد که تنها من و جیمبو اجازه ورود به آن را داریم. جیمبو سگ من است که اگر چهار دست و پا باستند درست هم قد من است ولی نگران نباش نه گاز می گیرد و نه بیهود پارس می کند. آشپزخانه خانه من خیلی کوچک است درست مثل اتاق خانه ام. اما حال کمی بزرگتر است. به همین خاطر میز کارم را هم همین جا گذاشته ام. یادم رفت که بگویم خانه ام دو طبقه است و اتاقم در طبقه دوم خانه من است. من در این خانه زندگی می کنم و از پنجره این خانه به تو نگاه می کنم. من خانه ام را دوست دارم. من دختر 14 ساله ای هستم که تازه به سن بلوغ رسیده ام و از این بلوغ متنفرم....

Friday, January 30, 2004

Ù­
رقصیدن با تو خوب است
در سکوت
برهنه
با من حرف نزن
آرامش تو مرا به خواب می برد


Ù­
فر را که روشن می کنم برف شروع می کند به باریدن.
کمی کره را با آرد مخلوط می کنم و تمان دلتنگیهارا به آن اضافه می کنم.
فر که گرم می شود هوا سرد تر می شود و برف تند تر می بارد.
کیک که خوب پف می کند فر را خاموش می کنم.
تلفن زنگ می زند.
تمام پروازها از آیدین به مقصد خانه کنسل می شود.
آیدین بعد از دو روز تاخیر به خانه بر می گردد.
کیک تمام شده است.

Wednesday, January 21, 2004

Ù­
سلام پیانو!

کفشهای قرمز من یادت هست؟؟؟

آرزو

Monday, January 19, 2004

Ù­
گلددون گلای نرگس توی دستم می شکنه و خورده هاش از لای دستام می ریزه روی زمین.
هیچیم نمییشه
سرم رو توی بالش فرو می برم و سرم از سقف همسایه مییاد بیرون.
توی آینه که نگاه می کنم هیچکس نیست.

من کی مردم؟؟؟


Ù­
آیدین شنبه مییاد


Ù­
دلم برای آیدین تنگ شده

Wednesday, January 14, 2004

Ù­
اگه یه تفنگ داشتم و اون تفنگم یه تیر داشت خوب میدونم کی رو می کشتم

احمق مگه بهت نگفتم نامه هایی رو که برات می فرستم پس نفرست؟
آشغال


Ù­
از امتحان متنفرم
از اون دختره که به زور روی نمیکتی نشست که من روش کتاب رو خلاصه کرده بودم هم...


Ù­
تندیس!

باهم نوشتیم . با هم عاشق شدیم . با هم خواندیم و با هم بزرگ شدیم
خواندیم که دلتنگیهای آدمی را باد ترانه ای می خواند و هر قطره اشکی به حرفی نگفته می ماند
هنوز هم باد دلتنگیهایمان را می خواند. می شنوی؟؟؟
شاید که تمام حرفها را گفته ام که دیگر من را توان گریستن نیست

یادته با هم دعوا کردیم . قهر کردیم . چقدر الان که بهش فکر می کنم خندم می گیره
یادته مامانهامون رو با هم آشنا کردیم؟
تو حیاط بسکتبال بازی کردیم من خوردم به اون پسر مو هویجی و باهاش تا آخر عمرم دوست شدم؟
یادته اون پسره پزشکی قبول شد ؟
یادته میونه ما رو همه خوساتن که بهم بزنن و بهم خورد؟
یادته من خواب تو رو دیدم تو خواب من رو؟
بعدش با هم آشتی کردیم
مهربون
دل من هم تنگه
دل من هم برای بهترین دوستم تنگ شده
ولی این دلتنگیها رو بسپار به دست باد
بذار باد اونها رو یه ترانه بخوونه
مثل بچه گیهامون
به قول خاله زیبا: زمان همه چیز رو درست میکنه
تابستون منتظرتم
سوغاتی یادت نره
دوست دارم
آرزو

Tuesday, January 13, 2004

Ù­
دیشب خوابت را دیدم بی وفا
خواب عشقی که در دستانت شکست
خواب دیدم بختت بلند شد و زندگی سیاه و سفیدت هزار رنگ گرفت
تو چه کرده ای که خوابت هم عذابم می دهد؟
لعنت به دلتنگیهایی که بعد از تو توان زندگی را از من گرفت
کاش اون روز توی تاریکخونه می موندم. کاش اون روز تمام عکسهای سیاه و سفید دنیا رو ظاهر می کردم و تو رو نمی دیدم هر چند که تمام لحطه های با تو بودن تنها یک صفحه عکس سیاه و سفید شد
خیالت دست از سرم بر نمیداره
خیالت نمیمیره
کاش هیچ وقت نمیرفتی
کاش سفارت آمریکا آتیش می گرفت
کاش به تو ویزا نمی دادن
قول دادم گریه نکنم
کاش قول نداده بودم


Ù­
هیچکس نمی فهمد
تو که هیچ

Saturday, January 10, 2004

Ù­
تو به یک بالماسکه دعوتی

همه به این بالماسکه دعوتن. همه. قراره هر کسی تمام آرزوها و خواسته هاش رو جمع کنه ـ تمام اون چیزهایی رو که می خواسته و نتونسته به دست بیاره ـ بعد اون رو تو قالب اون انسانی بریزه که دلش می خواد باشه و نیست
قراره یک شب و تنها یک شب تمام اون حسهایی رو که دوست داره داشته باشه ـ داشته باشه ـ ولی باید بهت بگم که ساعت 12 شب طلسم این بالماسکه می شکنه و تو فراموش می کنی که تمام اون حسهای خوب رو تجربه کردی. نمی خواد نگران باشی چون همه ما فراموش می کنیم. درست مثل هر روز
من؟
تو این بالماسکه من می خوام شوماخر بشم. تند برم خیلی تند و برعکس همیشه که تند رفتم و شکست خوردم برنده بشم
تو؟
تو بهتره نقش یه عاشق رو بازی کنی. حتی برای یه شب فراموش شدنی هم که شده بهتره که بهترین حس دنیا رو برای یک بار هم که شده لمس کنی
شب خوبی داشته باشی عزیزم

Friday, January 09, 2004

Ù­
یک شب دور ـ خیلی دور تر از شب تولد مسیح
یک شب بلند ـ خیلی بلند تر از شب یلدا
یک شب تاریک ـ خیلی تاریک تر از شبهای بدون ماه
یک شب تنها ـ خیلی تنها تر از مرد تنومندی در بم
میان ضجه و سرما و مرگ
...

چقدر خوب است که فراموش می کنم


Ù­
برهنه
نمی خواهم ببوسمش. می خواهم در آغوشش باشم ـ برهنه ـ و نفسهایش را روی پوست گردنم لمس کنم. می خواهم با سر انگشتانم لمسش کنم ـ آرام ـ سرم را روی شانه اش بگذارم و ساعتها گرمای بدنش ضربان قلبم را افزایش دهد. می خواهم هم آغوشش باشم ولی نه آنگونه که می پنداری. نه. تنها می خواهم برهنه در آغوشش باشم و لمسش کنم ـ آرام ـ با انگشتانی یخ زده. و زمزمه نفسهایش را بشنوم و
نفسهایم را برایش زمزمه کنم
حسی غریب از زیر پوستم می گذرد
همین


Ù­
تو لالایی شدی
تلخ ـ مثل یک قهوه سیاه
تو قصه شدی
شیرین ـ مثل باقلوایی که دل آدم را می زند
تو حیف شدی
حیف

Thursday, January 08, 2004

Ù­
تازه رسیدم. امروز صبح. دیدی آفتاب نبود ؟؟؟ با من آمده بود سفر. عجله نکن به آسمان شهر بر می گرددـ
مسافر شهرتان بودم زیر باران
مرد زن را بوسید و بخاطر باران صحنه قطع شد . برفکی شدـ
زیر باران بودم و به قفسه های کتابهای شعر چشم دوخته بودم شاید نامی مرا با خود ببرد
زن به چشمهای مرد نگاه کرد و صحنه چند بار قطع و وصل شد نمی فهمم چه می گوید. برفکی می شودـ
تو اینجا چکار می کنی؟ بین قفسه ها؟ بین کتابها؟ برای خریدن چند جلد نوستالزی آمده ام ـ
زن در را می کوبد. می رود. صحنه قطع می شود ـ
تازه آمده ام. همین امروز صبح رسیده ام. نمی دانم کجا بودم ـ تو هم؟؟
مرد زن دیگری را در آغوش می گیرد. عاشقانه می بوسد. همانند زن اول ـ صحنه قطع می شود ـ
کلید در را می چرخانم. چقدر دلم برای بوی خانه تنگ شده بود. بوی باران. قفسه های کتاب. چقدر دلم برای اسمم تنگ شده بود. برای خودم ـ
دکمه را فشار می دهم برفکها محو می شوندـ
با یک لیوان شیر داغ به خودم خوش آمد می گوییم. با یک نگاه تازه به آیینه

Monday, January 05, 2004

Ù­
کمی خودم
هر چند آدم نمی تونه خودش رو فراموش کنه ـ از گفتن آدم منظورم خودم بود ـ همونطوری که آیدین همیشه می گه : دنیا فقط و فقط یکبار شخصی مثل من رو دیده و امیدواره که دیگه این اشتباه رخ نده. من سعی کردم خودم رو فراموش کنم. من سعی کردم اونقدر به اون آدمی که حالا شاید حدود 24 هزار کیلومتر دورتر از من زندگی می کنه فکر کنم که فراموش کنم اینجا ـ توی همین خونه ـ توی همین شهر ـ پشت همین پنجره ها هم زندگی جریان داره ـ
من از این شهر رفتم ـ با همون همواپیمای غول پیکر از این شهر رفتم و خودم رو رها کردم تو خیال مردی که انسانها براش در حکم دندان 7 فک پایین بودند ـ مردی که بدترین حادثه دنیا ان دو کردن دندانهای 5 و 6 فک بالا بود ـ مردی که عشق براش در حکم دوردیف دندان صاف بدون پوسیدگی بود ـ

من گم شدم میان کوه و دریا و جنگل ـ میان تمام راههای آبی و خاکی و دریایی ـ بین خودم و او ـ گم شدم
هر روز از خودم دور شدم و هرگز او را پیدا نکردم ـ
امروز دلم بیشتر از اینکه برای او تنگ شده باشه دلم برا ی خودم تنگ شده
بر می گردم ـ به همون جایی که به من تعلق دارد. به خودم

Saturday, January 03, 2004


Ù­
گم شده

. روزبه وثوقی. متولد 29 اردیبهشت 1356. فارغ التحصیل دانشگاه شهید بهشتی رشته دندانپزشکی.روز 18 تیر 1382 توسط یک هواپیمای غول پیکر ربوده شد
کسانیکه از نامبرده اطلاعی دارند لطفا من را از نگرانی خارج کنند و مزدگانی دریافت نمایند



:


^^[