Saturday, February 28, 2004

Ù­
تو در خیال منی. خودت نمی دانی و من نم دانم اگر روزی بفهمی چه می کنی. من هر روزم را با تو زندگی می کنم. حس احمقانه ای است مگر نه؟؟؟
اتاقت را تصور می کنم. با پنجره های قدی که به تراسی باز می شود که روزی دور گربه ات را آنجا نگه می داشتی.
کارهایم را نگاه می کنی و من دستم را روی دستت می گذارم. در خیالم تو خشکت می زند و من لبهایم را روی لبهای خشکیده تو می گذارم.
تو در خیال من هستی. تمام روزهایم را با تو تصور می کنم.
دستهایم را پشت گردنت می گذارم و دوباره می بوسمت اینبار تو آرام تر شده ای. دستهایم را بین موهایت می برم. بوسیدن تو چه حس خوبی دارد حتی در خیال.
تو را به اتاقت راهنمایی می کنم.
پولیور قهوه ای ات را از تنت بیرون می آورم.


برهنه کنار هم به سقف سفید اتاق نگاه می کنیم.


تو در خیال منی.
من از خیال تو آبستنم

Sunday, February 15, 2004

Ù­
قورباغه

چیزی در من اتفاق افتاد. درست همان لحظه شاید همان لحظه که دیدمش و از خدا خواستمش به زور.
خدا او را به من داد و زور از من گرفت. به زور و بسیار ساده.
این اولین با بود که از خدا چیزی را اینگونه می خواستم از ته قلبم.
چند روز پیش از خدا خواستم قورباغه ای شوم میان چمنزاری که جنگلها آن را احاطه کرده اند و به سادگی در برکه ای که پر از سنجاقک است زندگی کنم. گویی خدا خودش هم از اینکه بار پیش حالم را گرفته بود ناراحت بود و فوری من را به قورباغه ای سبز و زیبا تبدیل کرد.
الان من میان چمنزاری هستم که در خواب هم نمی توانید ببینید. درست وسط برکه روی برگ نیلوفری نشسته ام و با دوستان قورباغه ام پوکر بازی می کنیم. راستش را بخواهید جای شما خالی نیست می دانم سرمای زیاد را دوست ندارید. گاهی قطره ای باران می بارد و صدای حیوانی عجیب از این جنگل پشتی به گوش می رسد. تمام شب پره ها بازی ما را به نظاره نشسته اند و قهرمان امشب برای یک هفته تمام ریاست برکه را بر عهده خواهد داشت.
این برگهای نیلوفر هم عجب گیاهان مزخرفی هستند. از آنها خوشم نمی آید.
من از زندگی در این برکه خیلی خوشحالم. با خیال راحت مگسها را شکار می کنم. گاهی برای صبحانه چند سنجاقک مرده می خورم و با دوستانم به چمنزار برای پیاده روی می رویم. اگر هوا آفتابی باشد آفتاب می گیریم تا کمی برنزه شویم. اگر هم باران ببارد کنار برکه می نشینیم و به ریش این آدمها می خندیم. شبها هم که یا پوکر بازی می کنیم یا به جنگل می رویم و و همسایه ها معاشرت می کنیم. به گمانم رییس این هفته خودم باشم.
با این قورباغه شدنم عجب آسی رو کردم.


Friday, February 06, 2004

Ù­
بمب

بمبی در من بود می دانستم ولی نمی دانستم کی منفجر می شود. از انفجارش می ترسیدیم.
تو زنگ زدی و با زنگ تلفن بمب منفجر شد.
من هزار تکه شدم و هر تکه ام در جایی نامعلوم پخش شد.
حالا چند روزی است که به دنبال تکه های گمشده ام می گردم.
تو آنها را ندیدی؟؟؟


Ù­
دارم میام باهات حرف بزنم.
تو جاده برف می باره و هوا خیلی سرده. دارم میام توی چشات نگاه کنم و تمام حرفهایی رو که می خوام دیگه بهت بگم.
راستی چشات چه رنگی بود؟؟؟
هوا خیلی سرده.
تو جاده برف می باره.
به سختی می بینم.
دارم میام باهات حرف بزنم حرفهایی که مدتهاست به کسی نگفتم. حرفهایی که روی دلم مونده.
شاید کمی گریه کردم. کمی خندیدم.
یک چای دم کن و یا یک نسکافه داغ برایم در لیوان بریز بدون شیر تلخ مثل تمام واقعیتهای حرفهایی که می خواهم بگویم.
سیاه مثل چشمانت.
راستی چشمهای تو چه رنگی بود؟؟؟
دارم میام باهات حرف بزنم
شاید کمی بلند شاید گاهی آرام
دارم میام باهات حرف بزنم در جاده برف میباره من گم می شم راستی چشمهای تو چه رنگی بود؟؟؟

Tuesday, February 03, 2004

Ù­
با کمال میل حاضرم به این زندگی تخمی پایان بدم

Monday, February 02, 2004

Ù­
مردن

درست وقتی داشتم با سرعت هر چه تمام تر به طرف اون دانشگاه لعنتی ماشین رو هدایت می کردم و از عصبانیت داشتم می ترکیدم تصادف کردم و همونجا مردم.
مردن هم عجب حس جالبی است. همه چیز ارزشش رو از دست میده. دیگه برام مهم نبود که پرونده 5 سال تحصیلم توی اون دانشگاه گم شده. دیگه برام مهم نبود که 10 کیلو اضافه وزن دارم. اونقدر سبک بودم. حدود 50 کیلو کمبود وزن داشتم وقتی مردم! دیگه دلم برای کسی تنگ نبود.
با اولین لامبورگینی که از آسمون برای بردن من اومد رفتم به سمت آسمون.
این ابرها رو میبینید که مثل کاشی رو سر شما چیده شدن؟ از اونها هم گذشتیم. راننده گفت دوست دارم چی گوش بدم من هم گفتم دلم دایدو می خواد. آخرین آهنگش رو برام گذاشت و کلی بهم خوش گذشت تا رسیدیم به آسمون.
اونجا که رسیدیم سر خدا خیلی شلوغ بود آخه 244 نفر تو مکه مرده بودن و خدا باید اول به حساب اونها رسیدگی می کرد. نمی دونم چرا مگه همه اونها با هم نمیرن بهشت؟؟؟
یه عده هم که استعفا داده بودن و انطوری بهتون بگم که من حالا حالا ها کارم طول می کشه به خاطر همین قرار شد یه چند سالی دوباره برگردم اینجا یک کم دیگه بقیه آدمها رو دق بدم بعد که نوبتم شد برگردم. فکر کردم دوباره من رو با لامبورگینی مییارن زمین ولی نه از همون بالا پرتم کردن پایین. وقتی رسیدم زمین با همون سرعت ولی عصبانی تر داشتم به سمت اون دانشگاه لعنتی رانندگی می کردم....



:


^^[