Friday, April 30, 2004

Ù­
آتش سوزی
شعله های آتش که به آسمان رسید تازه فهمیدم که چقدر خوب که خانه ام آتش گرفته و تمام من و خاطره ها با هم سوخته ایم.
خاطره ها که می سوختند سیاه می شدند و سبک و به هوا می رفتند. من که می سوختم سفید می شدم و تهی و از آنها فاصله می گرفتم.
من به خاطره ها نگاه می کردم و خاطره ها به من. صحنه جالبی بود من لبخندی می زدم و آنها از دور دستی برای من تکان می دادند.
فکر کردم که آنها هم از دست من خسته شده بودند.
من و خاطره ها که می سوختیم. خاطره جدید می ساختیم. خاطره آتش سوزی.

در همین حین خداحافظی و به امید اینکه دیگر هرگز همدیگر را نبینیم و ماچ و بوسه بود که آتش نشانها از راه رسیدند و من و خاطره ها را که همینطور می سوختیم خاموش کردند.
من تهی شده بودم و خیلی از خاطره ها پخش و پلا به هوا رفته بودند آن قسمتی را هم که باقی مانده بود توی لوله جاروبرقی جا دادم و خیلی سفید و خوشحال برای آشنایی با خاطره های جدید خودم را از پنجره پرت کردم پایین و یک روز بعداز ظهر بدون هیچ خاطره ای مردم...

Wednesday, April 28, 2004

Ù­
گفته بود با هواپیما می آید راه خیلی دور بود و من نمی توانستم در رسیدن او به خودم کمکش کنم. ولی او نیامد چون راه دور بود و نمی توانست پول هواپیما را بدهد. با قطار باید از خیلی از کشورها می گذشت و چون یک پاسپورت قهوه ای در جیبش بود به او ویزا نمی دادند.
تصمیم گرفت پیاده بیاید. پشت کامیونها. بین گوسفندان مرده و پنیرهای بد بو. بین تیرآهنها و اجناس قاچاق.
او پول نداشت. پون در مکدونالد کار می کرد. فقط هفته ای دو روز. و با پولی که از این کار می گرفت باک بنزین اتومبیلی را که پدرش برایش خریده بود را پر می کرد و سر کار می رفت.
کمی پشت پنجره ایستادم تا شاید آمدنش را ببینم که خسته و لاغر و تکیده از پیچ کوچه می گذرد و درست مثل اردیبهشت سال پیش که او را نمی شناختم زنگ خانه ما را می زند و دم در خانه از حال می رود.
پشت پنجره که ایستاده بودم خیلیها از پیچ کوچه گذشتند به چشمان منتظر من نگاهی کردند و رفتند. گاهی دیدم که نشسته اند و با من حرف می زنند. اما نشنیدم که چه می گویند. من پشت پنجره در انتظار ایستاده بودم.
خیلی دلم می خواست تا کتاب بوف کورم را با آینه و ماتیکهای نصفه نیمه و عروسکهای بچه گی ام بفروشم و کمی پولدار شوم و پیاده به سمت او بروم. به سمت 24 هزار کیلومتر دوری. به سمت کوه و دریا و شهرهایی که هرگز حتی نامی از آنها نشنیده ام.
اما کتاب بوف کورم را دوست داشتم و ماتیکهای نصفه نیمه ام را کسی نمی خرید و عروزکهای بچه گی ام بدون من نمی توانستند زندگی کنند.
من ماندم. اما او نیامد. شاید وقتی از سمت دریای کارائیب به سمت باربادوس در حرکت بود دوست سیاهم که پلیس است و نه من را دیده و نه او را. او را دستگیر کرده و به زندان انداخته. شاید آنقدر گرسنه و لاغر شده که وقتی از پیچ کوچه گذشت به سمت من آمد او را نشناختم و حرفهای او را نشنیدم. شاید هم مرده...
حالا دیگر فرقی نمی کند. فقط کاش می دانستم چه بلایی سرش آمده تا نامه ای بی جواب برایش می نوشتم و می گفتم که دیگر خیلی دیر شده و بهتر است که نیاید.
در هر حال اتفاق است دیگر. پیش می آید. گاهی آدم دلش جایی جا می ماند و دیگر حوصله پشت پنجره ایستادن را ندارد.

Tuesday, April 27, 2004

Ù­
یک ماهی در دلم به دنیا آمده

Monday, April 26, 2004

Ù­
برای تو که بهار را دوست داری

مگر می شود آدم فقط یکبار عاشق شود؟ عشق ابدی فقط حرف است. پیش می آید که آدم خیلی خاطر کسی را بخواهد. اما همیشه وقتی آدم فکر می کند که دلش سخت پیش کسی گرفتار است. یکدفعه یک جایی می بیند که دلش ته دلش برای یکی دیگر هم می لرزد. اگر با وفا باشد دلش را خفه می کند و تا آخر عمر حسرت آن دلرزه برایش می ماند. اگر بی وفا باشدو می لغزد و همه ی عمرش عذاب گناه بر دلش می ماند. هیچ کس حکمتش را نمی داند... حالا با خود آدم است که حسرت را بخواهد یا عذاب گناه را. یکی را باید انتخاب کند. فرار ندارد...

*روی جلد کتاب شاهدخت سرزمین ابدیت

Sunday, April 25, 2004

Ù­
پام رو که از در گذاشتم تو خاطره ها هلم دادند و دست و پام رو گرفتند بردند به هفت سالگی.
درست اولین روز که تند و تند جلوتر از مامانم راه می رفتم که همه فکر کنند من تنهایی به مدرسه میرم و اونقدر بزرگ شدم که بتونم از خیابون رد بشم.
انگارهمه شهر کارشون رو تعطیل کرده بودند و منتظر بودند ببینند دختر سرتق هفت ساله چطوری می خواد بره مدرسه.
با روپوش طوسی و یه عینک بزرگ.
همون هیجان رو حس کردم. همون بچه هایی رو دیدم که گریه می کردند. همون حسی که وقتی اسمم رو خوندند داشتم.
پشت همون نیمکتهای چوبی توی همون کلاسی که تو زیر زمین بود و جلوی پنجره های کوچیکش که اندازه همه کلاس اولیها بود سنگر درست کرده بودند.
تخته سبز رنگ و گچهای رنگی و نقاشی که معلمم کشید.
حس بد دیکته نوشتن و حس خوب جمع زدن دو تا عدد یه رقمی.
حس خوب روی میز معلم نشستن. آخه من خیلی بد خط بودم.
زنگ تفریح و بازی....
حس تجربه دوباره هفت سالگی
شعر خوشا به حالت ای روستایی
و توشتن آ با کلاه
ب کوچک
بابا
آب

Wednesday, April 21, 2004

Ù­
با صدای شاتر لحظه خوشبختی افتاد روی ماده حساس فیلم دوربین.
فیلم دوربین و ظاهر کردم و لحظه خوشبختی رو گذاشتم توی آگران و روی کاغذ سفید نقش بست.
لحظه خوشبختی رو که حالا روی یه کاغذ سفید بود قاب کردم و گذاشتم بالای کتابخونه اتاقم.
لحظه خوشبختی توی قاب موند. انگار که فریاد می زد ببین دیگه دستت بهم نمی رسه...

چند تا لحظه شاد گرفتم و جاش رو با لحظه خوشبختی عوض کردم.
حالا هر چی می گردم لحظه خوشبختی رو پیدا کنم بفرستمش برای تو . پیداش نمی کنم.
می خوام بفرستمش برای تو... می دونم . تو بیشتر از من ناراحتی که خوشبختی من و تو تنها به یه عکس خلاصه شد.

کاش هیچوقت نبودی.
کاش همه لحظه هام فقط شاد بودن.
بعد از تجربه خوشبختی دیگه شاد بودن فایده نداره.
برگرد...


Ù­
1

Sunday, April 18, 2004

Ù­
وقتی ناراحتم یه چیزی تو گلوم گیر می کنه.
کاش سرم به تنم وصل بود و گردن نداشتم...

Wednesday, April 14, 2004

Ù­
حالم خیلی خوب بود. کاملا با زمین فاصله داشتم اما فاصله ام زیاد نبود. شاید یک قدم فیلی.
من مست بودم و دنیا به فرمان من می چرخید نه مثل همیشه به یک شکل تا حوصله آدم سر برود.
من مست بودم و فرمان می دادم که دنیا مست بچرخد.
فکر کنم که خواب بودید و متوجه نشدید که دنیا چه زیبا می چرخد. چه با نشاط.
من مست بودم و تا آنجایی که یادم هست دنیا را طوری چرخاندم که تو صبح پیشم باشی.
حوالی صبح بود دقیقا کمی قبل از اینکه طبق برنامه ریزی تو باید می آمدی که نمی دانم کدوم مستی که با من رابطه خوبی نداشت چرخش دنیا را به دستش گرفت.
حیف شد.
من مست بودم و دنیا خیلی خوب می چرخید.
من مست بودم و می خواستم تا ابد مست بمانم.
می خواستم دنیا به فرمان من بچرخد.
می خواستم تو برگردی...

Tuesday, April 13, 2004

Ù­
استخر

یه استخر بود که من توش غرق شدم.یه روز گرم. یه روز بعد از ظهر. راستش رو بخوای ساعتش رو یادم نیست. داشتم ناهار می خوردم. بعد از ناهار غرق شدم.
یه استخر بود. یه استخر که توش یکعالمه من بودم. مثل ماهی قرمز سر سفره هفت سین. پر بود از ماهی ولی نمی تونستم شنا کنم.
یه استخر بود. تو بالای استخر ایستاده بود و به غرق شدن من نگاه می کردی. بهت گفت: استخر رو خالی کن..
تو استخر رو خالی کردی و من از لوله فاضلاب استخر غیب شدم.
یه استخر بود....

Sunday, April 11, 2004

Ù­
برگرد

برگرد وگرنه تمام قرصهای خواب رو می خورم و یه نامه می نویسم که تو رو خیلی دوست داشتم.
اونوقت فکرش رو بکن ببین تا آخرت عمرت چه عذاب وجدانی می گیری...
برگرد وگرنه خودم رو از نزدیک ترین پل می ندازم پایین و این بدترین حادثه زندگیت می شه...
برگرد وگرنه همسایمون رو می کشم بعدش هم به پلیس زنگ می زنم و میگم که تو آدمهای بی گناه رو کشتی.
اونوقت فکرش رو بکن که باید تا آخر عمرت گوشه زندون بمونی...
برگرد. بذار زندگی کنیم.
برگرد. من نمی خوام کسی بمیره...
برگرد. ورگر نه یه قاتل کرایه می کنم تا تو رو بکشه.
اونوقت فکرش رو بکن که برای فرار از دستش به کجاها پناه نمی بری....
برگرد . وگرنه عکس من رو تو صفحه حوادث روزنامه ها می بینی.
اونوقت بعد از اینهمه اتفاق گوشه یه تیمارستان یواش یواش موهات سفید میشه.
برگرد. بذار دنیا بچرخه.
برگرد. من نمی خوام کسی بمیره...
برگرد

Saturday, April 10, 2004

Ù­
نگران من نباش.
نگو که قصدی برای آزارم نداشتی.
می دونم که داشتی.
ولی من دیگه دختر بزرگی شدم.
عاقل و قوی.
می تونم با مشکلاتی که برام یادگاری گذاشتی کنار بیام.

Wednesday, April 07, 2004

Ù­
در یازدهمین ماه دلم برات تنک شده...

Sunday, April 04, 2004

Ù­
سردمه! و بازوهای تو خبر ندارن.
دلم تنگه و راه های بین من و تو خبر ندارن.
گریه می کنم و چشمهای تو خبر ندارن.
می خوام ببینمت و هواپیماها خبر ندارن
اینجا بارون میباره و پنجره های اتاق تو خبر ندارن.
من هنوز دوست دارم و تو خبر نداری...

Saturday, April 03, 2004

Ù­
هر شب دعا میکنم که صبح که بیدار شدم برگشته باشی
دعام نمی گیره!!
کجاش رو اشتباه می خوونم؟؟؟؟

Friday, April 02, 2004

Ù­
ظرف میوه

گاهی مثل پرتغالهایی که کنار هم چیده شدن دلم میگیره. گاهی مثل نارنگیهای بم که نارنچی رنگشون کردن چروکیده میشم
گاهی مثل توتها بد شانسم.
گاهی مثل دونه انگور تنها
من در برابر زندگی خیلی بداخلاقم. خیلی کم صبرم
گاهی مثل دونه های گیلاس شادم
گاهی مثل زدرآلو بداخلاق
دنیای دوست داشتنهام پایدار نیست
گاهی مثل سیب یه گوشه می مونم
گاهی مثل گلابی چاق میشم
گاهی مثل تمام میوه ها.... دلم برات تنگ میشه مثل تمام میوه ها








:


^^[