Wednesday, July 27, 2005

Ù­
من بیماری عجیبی دارم.
آفریقای جنوبی به همسایگی ما منتقل شده.
من عاشق پسر باغبانمان هستم که در یو. سی. ال. ای درس می خواند و می خواهد که آدم بزرگی باشد.
از پنجره بیرون را نگاه می کنم مردمان از گرما جان می دهند.
من در خانه سردم است ژاکت می پوشم.
اولیور ناهار چی داریم؟؟؟

Sunday, July 17, 2005

Ù­
این روزها، روز خوب با روز بد تفاوت چندانی ندارد، زیاد تلاش نکن...

Wednesday, July 13, 2005

Ù­
زندگی من به سه بخش تقسیم می شه
کار، کار، کار
دبستان دخترانه 17 شهریور
پایگاه اطلاع رسانی هاتف
روزنامه توسعه

Saturday, July 09, 2005

Ù­
خورشید موهاش رو از پشت بسته و قصد رفتن داره.
دریا هر لحظه به دامن ساحل بوسه می زنه.
من دستام تو جیبم، آرزوهام رو لمس می کنم.

خورشید موهاش رو از پشت بسته و قصد رفتن داره.
دریا هر لحظه به دامن ساحل بوسه می زنه.
من آرزوهام رو به دریا می ریزم.
بر می گردند...
می دانم...

Thursday, July 07, 2005

Ù­
آدما دونه دونه ترکیدند، ماشینا دونه دونه منفجر شدن، خونه ها دونه دونه خراب شدن، من موندم و چند تا سوسک بالدار. حالا چند روزه من و این سوسکهای بالدار تصمیم گرفتیم دنیا رو از نو بسازیم. کار جالبی یه. سرم حسابی گرم شده .امروز که جلوی آینه خودم رو دیدم فهمیدم من هم یک سوسک بالدار شدم با دو تا شاخک خیلی قشنگ... داریم یک دنیا می سازیم برای سوسکها...یه دنیا برای سوسکهای بالدار...

Wednesday, July 06, 2005

Ù­
هر عکس خبر نیامدن تو را می دهد...کاش هیچوقت برنگردی...اینجا دیگر نام کوچه ها و انسانها عوض شده است... اینجا بودن تو مثل ماری در میان عقربهاست...هرگز نیا...

Monday, July 04, 2005

Ù­
یار دبستانی من
با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما
بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو
رو تن این تخته سیاه
ترکه بیداد و ستم
مونده هنوز رو تن ما
دشت بی فرهنگی ما
هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب بد اگه بد
مرده دلای آدماش
دست من و تو باید این
پرده ها رو پاره کنه
کی میتونه جز من و تو
درد ما رو چاره کنه
یار دبستانی من
با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما
بغض من و آه منی

Sunday, July 03, 2005

Ù­
زندگی مثل زغال اخته می مونه
یه طعم گس داره باید یک کیلو بخوری تا چند تا دونه شیرین از توش در بیاد....

تو عزیز منی چه بخوای چه نخوای! عزیزم به جای من تصمیم نگیر، من خودم می دونم کی رو دوست داشته باشم....

Saturday, July 02, 2005

Ù­
روز اول مهر ماه 19 سال پیش وقتی مامانم من رو به مدرسه می برد دستش رو ول کردم تا تمام مردمی را که به تماشای من ایستاده بودند تا مدرسه رفتن من رو تماشا کنند بفهمند که من آنقدر بزرگ شده ام که تنها به مدرسه می روم!!!!
سه سال بعد وقتی در میان بمب و موشک در روستایی در نزدیکی تهران به مدرسه می رفتم می خواستم همه بدونند که اونقدر بزرگ شدم که که می تونم حتی در یک روستا تنهایی به مدرسه برم. سال بعد وقتی جنگ تموم شده بود و من و خانوادم از ایران رفتیم می خواستم تمام مردم انگلستان بدونند که من، دانش آموز ایراننی اونقدر بزرگ هستم که در مدرسه ای زبونشون رو نمی دونم می تونم تنهایی به مدرسه برم.
همیشه می خواستم بگم که خیلی بزرگ شدم.
امروز در آستانه بیست و ششمین سال تولدم می دونم که خیلی کوچیکم. خیلی!!!!



:


^^[