|
Ù انگار همه چیز داره تموم می شه...
هیچ چیز نمی بینم... حتی چند ثانیه بعد رو... Ù باز به سفر می روم و برمی گردم.
جمعه ساعت 4 بعد از ظهر: -بریم شمال -کی ؟ - نمی دونم تو هفته - ماه رمضونه - فردا -باشه صبح می ریم شمال شب برمی گردیم و یکی از بهترین خاطره ها را می سازیم. تندیس خاطره هایی رو که اون سال با هم ساخته بودیم مرور کردیم... Ù آیدین، ناغافل آمد...
Ù از ذهنم می گذره. فکر می کنم چند سال پیش بود؟؟؟ می دونم که تیر ماه بود حتی روز نهم. ولی چه سالی؟؟؟
سوار هواپیما می شم. می دونم که کسی دنبالم نمی یاد. اونجا می بینمش. می گه تابستان 79 بود!!! من نپرسیده بودم به خدا!!! Ù یه خاطره برای تعریف کردن دارم ولی می ذارمش برای بعد!!!!
Ù زندگی می گذرد. من به سفر می روم.
|
|
^^[ باÙا ] |