Friday, September 29, 2006

Ù­
انگار همه چیز داره تموم می شه...
هیچ چیز نمی بینم...
حتی چند ثانیه بعد رو...

Thursday, September 28, 2006

Ù­
باز به سفر می روم و برمی گردم.
جمعه ساعت 4 بعد از ظهر:
-بریم شمال
-کی ؟
- نمی دونم تو هفته
- ماه رمضونه
- فردا
-باشه
صبح می ریم شمال شب برمی گردیم و یکی از بهترین خاطره ها را می سازیم.
تندیس
خاطره هایی رو که اون سال با هم ساخته بودیم مرور کردیم...

Thursday, September 14, 2006

Ù­
آیدین، ناغافل آمد...

Tuesday, September 12, 2006

Ù­
از ذهنم می گذره. فکر می کنم چند سال پیش بود؟؟؟ می دونم که تیر ماه بود حتی روز نهم. ولی چه سالی؟؟؟
سوار هواپیما می شم. می دونم که کسی دنبالم نمی یاد. اونجا می بینمش. می گه تابستان 79 بود!!!
من نپرسیده بودم به خدا!!!

Monday, September 11, 2006

Ù­
یه خاطره برای تعریف کردن دارم ولی می ذارمش برای بعد!!!!

Tuesday, September 05, 2006

Ù­
زندگی می گذرد. من به سفر می روم.



:


^^[