Saturday, May 22, 2004

Ù­
... و توسباغا مرد...

Wednesday, May 19, 2004

Ù­
.... و توسباغا هنوز زنده است
توسباغا ده سال پیش اومد خونه ما. تو یه جعبه کیبورد. با دوستش.
دوستش زیاد پیش ما نموند. زور رفت. اما توسباغا موند با ما زندگی کرد با ما غذا خورد و ما رو اهلی کرد...
توسباغا با ما به مسافرت اومد. یه وقتهایی هم تو خونه تنها موند. توسباغا عضو خانواده ما شد و بالاخره تو خونه ما دارای یه خونه تو آشپزخونه شد.

تا امروز صبح که توسباغا مریض شد...
از بدن کوچیک توسباغا یه غده در اومد.ترسیدم. نمی دونستم باید چی کار کنم. توسباغا رو زدم زیر بغلم.
بردمش پیش دکتر. غده توسباغا رو جا زدن تو بدنش. توسباغا دوباره غده در اورد. از توسباغا عکس گرفتن. توسباغا رو سونوگرافی کردن.از من اجازه عمل گرفتن. بهش ماده بیهوشی زدن. دکتر اومد و به من گفت که شانس زیادی نداره. گفت خیلی ممکنه که بمیره. گفتم عملش کنید. توسباغا بیهوش بود. . توسباغا تو اتاق عمل بود و من پشی اتاق عمل. رفتم براش دوا خریدم. زنگ زدم بابام مواد کمیاب رو فرستاد بیمارستان.
توسباغا چهار ساعت تو اتاق عمل بود تو بیهوشی. زیر تیغ و نخ بخیه...
زیر میکروسکوپ...
عمل توسباغا تمام شد. توسباغا رو دوباره چسبوندند. دوباره سونوگرافی کردن. توسباغا زنده بود....
الان توسباغا تو خونه اش خوابیده .... نمی دونم شاید هم مرده....
توسباغا لاک پشت منه
براش دعا کنید.....

Saturday, May 15, 2004

Ù­
همین الان می تونم چشم بسته برم توی اون خونه و هیچ مشکلی برام پیش نیاد. از در که وارد میشی یه بوی خاصی می زنه تو دماغت. خونه تاریکه و گرم. میز گرد همونجا دم در کنار آشپزخونه است.
دور میز گرد می شینم. برای نوشیدن یه چایی.
من خبرنگارم_
چایی کم رنگه و سر خالی.
کسی آواز می خوونه.
توی اون اتاق با پنجره قدی و دیواری که روش برات یادگاری نوشتم باز همون بوی خاص می یاد. روشن تره و گرم تر.
ولی من خنکم. حتی بازوهام سردشونه.
تمام زوایای خونه یادمه. رنگ فرشها و مبلها یادمه. تمام نگاهها...تمام دوست داشتن ها....و
تولدت مبارک

Monday, May 10, 2004

Ù­
معلق هستم.
اونقدر حس خوبیه. کولر رو روشن کن می فهمی چی میگم....

Friday, May 07, 2004

Ù­
پارسال 18 اردیبهشت یک بلوز خاکستری پوشیده بودم با شلوار جین.
پارسال 18 اردیبهشت برای ناهار میل نداشتم و طالبی می خوردم.
پارسال 18 اردیبهشت کلاس عکاسی داشتم ولی زود اومدم خونه.
پارسال 18 اردیبهشت می خواستم برم تجریش ولی نرفتم.
پارسال 18 اردیبهشت شب مهمونی بودم و خیلی خوش گذشت.
پارسال 18 اردیبهشت پنجشنبه بود.
پارسال 18 اردیبهشت....
پارسال 18 اردیبهشت...
پارسال 18 اردیبهشت

Tuesday, May 04, 2004

Ù­
دلم برای اینجا تنگ شده

Sunday, May 02, 2004

Ù­
کجای جهان ایستاده ام که تمام بادها به سمت من می وزد؟

Saturday, May 01, 2004

Ù­
برای ساناز و فرانک که خیلی دوستشون دارم و آیدین عزیزم که این آهنگ یه خاطره ای از اونه

اگه یادش بره که وعده با من داره وای وای وای ....
دل دیوونه رو به حال خود بگذاره وااااااااااااااااااااای....

پنجشنبه بود حدود ساعت دو و نیم. من و فرانک و ساناز از پله های رستوران رفتیم بالا.غذامون رو سفارش دادیم و یک جای خوب نشستیم. کمی اونطرفتر از پله ها. مثل همیشه نیروهای منفی رو از خودمون دور می کردیم و با کمی غیبت و یک نوشابه لایت غذامون رو می خوردیم....
ناگهان او از پله ها بالا آمد....و به سمت یکی از غرفه ها رفت. فرشاد را می گوویم با آن پیراهن جین و شلوار پررنگش... من و فرانک هر چه سعی کردیم جلوی ساناز را بگیریم نشد....
فرشاد جلوی یکی از غرفه ها ایستاده بود و به لیست غذا نگاه می کرد. درست همان لحظه که ساناز به او رسید او سفارش غذایش را داد. ساناز به چشمهای مهربان فرشاد نگاهی انداخت و دیگر نتوانست و از شوق شیشه نوشابه را در دست گرفت و گفت:
اگه یادش بره که وعده با من داره وای وای وای
دل دیوونه رو به حال خود بگذاره وااااااااااااااااااااای
همه ساکت شدند. فرشاد شاید داشت شوک کوچکی را پشت سر می گذاشت و به چشمهای ساناز نگاه می کرد.
من و فرانک روی صندلیهای سرخابی نشسته بودیم و ساناز را تشویق می کردیم.
ساناز روی کانتر رفت دوباره به چشمهای فرشاد نگاهی انداخت و گویی که نیروی دوباره ای گرفته باشد ادامه داد:
ای خدا بهار اومد یار من نیومد...
و شیشه نوشابه رو به سمت جمعیتی که متحیر به او نگاه می کردند گرفت و گفت : همه با هم
و جمعیت فریاد کشید وااااااااااااااااااااااااااااااااااای
غذای فرشاد آماده بود. ساناز غذای او را در دست گرفت و ادامه داد:
فصل کشت و کار اومد و جمعیت که به شوق اومده بود با صدای بلندتری فریاد زد: واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
من و فرانک از اینهمه اشتیاق مردم به شوق اومدیم ولی
ناگهان
نیروهای پلیس 110 و پلیس ضد شورش به رستوران حمله کردند.فرشاد روی یکی از صندلیها افتاده بود و عرق سردی روی پیشانیش جاری بود.
پلیسها با اسلحه هایی که همه ساناز را نشانه گرفته بود به سمت ساناز می رفتند. جمعیت ساکت شده بود و من و فرانک کمی ترسیده بودیم.
اما ساناز از هدف خودش کوتاه نمی آمد و همچنان می خواند: اگه یادش بره که...
پلیس به دنبال شخصی می گشت تا با ساناز در ارتباط باشد و او را بشناسد ما خودمان را به پلیس معرفی کردیم و پلیس اسم ساناز را از ما پرسید.
ناگهان پلیس قول پیکری از پشت بلندگو خطاب به ساناز گفت: ساناز بیا پایین وگرنه شلیک می کنیم. و ساناز ادامه داد:
بزن بزن که داری خوب می زنی واااااااااااااااااااااااااااااااااای
نمی دانم که چطئر شد ساناز از اون بالا اومد پایین تنها صحنه ای که یادم هست این است که همچنان که به او دستبند زده بودند و از پله های رستوران او را پایین می بردند. فریاد می زد:
اگه یادش بره که وعده با من داره وای وای وای......
او را به امین آباد منتقل کردند. فقط می دانم که همان شب اول درست هنگامی که این آهنگ را برای دیووانه ها می خواند و آنها او را همراهی می کردند. فرشاد جوانمرد او را نجات داد...
چون دیگر خیلی دیر شده بود من و ساناز و فرانک مجبور بودیم به خانه برگردیم.
از پله ای رستوران که پایین آمدیم دم در نیروهای پلیس را دیدم که به سرعت وارد ساختمان می شدند و صدایی از بالای پله ها فریاد می زد:
وااااااااااااااااااااااااای
صدا صدای فرشاد بود.....



:


^^[