Saturday, June 26, 2004

Ù­
من و یخچال
امروز بعد از اینکه برای بار 1325 در یخچال رو برای پیدا کردن یه خوردنی که بتونه اعصابم رو آروم کنه باز کردم. یخچال به صدا در اومد .
به یخچال ستاره ای نگاهی کردم و دیدم که اخماش که تو هم بود باز شد و گفت خوب بیا اینجا درس بخوون چرا می ری اونطرف؟؟؟ بیا تو بغل خودم!!!
من تعجب کرده بودم. یکدفعه بهم گفت: تپلی با من عروسی کن و بیا اینجا زندگی کن. اصلا انتظارش رو نداشتم که یخچال خاکستری که تازه به خوونه ما اومده یه چنین پیشنهادی به من بده.
در هر حال من الان دارم به پیشنهاد یخچال فکر می کنم و نمی تونم درس بخوونم اون هم contrastive analysis
کاش حداقل می فهمیدم که اسم این درس یعنی چی و رد مورد چی حرف می زنه. باید شاخه ای از زبانشناسی باشه که من نمی فهمم.

چرا من باید این درس رو بخوونم؟؟؟

Wednesday, June 23, 2004

Ù­
این تابستون

من این تابستون
دارم می رم به یه هتل خیلی ارزون

تو سواحل جنوبی فرانسه
این جایزه گرفتن لیسانسه

دارم می رم با یه ساک دستی
با قلبی که پارسال همین موقعها شکستی

از صبح میخورم هزار تا آبجو
بعدش هم میرقصم با آدمهایی مثل روبرتو باجو

می خوابم جلوی آفتاب تا بشم برنزه
هی می خوونم کتابهایی که به خوندش بی ارزه

یه ماشین کروکی کرایه می کنم
تمام جنوب رو باهاش رانندگی می کنم

گوش نمی دم به آهنگهای بی مزه
به آشپز می گم برام سبزیجات بپزه

می خوام که با خودم تنها شم
وقت غروب محو تماشای رنگها شم

می خوام شنا کنم تا دور
اونقدر که کووچیک شم اندازه یه زنبور

می خوام که روی شنها قدم بزنم
خاطرات با تو بودن رو ورق بزنم

شبها با دوستام جمع بشیم بریم یه بار
هی به بار من بگیم برامون ماتینی بیار


من این تابستون
دارم می رم به یه هتل خیلی ارزون






Tuesday, June 22, 2004

Ù­
تعطیلات تابستان

دو سال است که برنامه تابستان ماکاملا مشخص است. اولهای تابستان خانواده کوچک ما دور هم جمع می شوندو تقریبا اوخر تابستان از هم جدا می شوند.
هیچکس فکرش را نمی کرد که خانواده ما بتواند برنامه به این منظمی را حداقل برای چند سال پی در پی دنبال کند. برنامه خیلی دقیق است. اول آیدین می رود. بعد مامانم. بعد آیدین می آید. بعد مامانم.
من می روم. آیدین می رود. مامانم می رود...این چرخه ادامه دارد....
ما تعطیلات تابستان را در خانه سپری می کنیم. پون می خواهیم از با هم بودن حداکثر استفاده را بکنیم. تمام مدت تمام انسانهایی هم که با ما در ارتباط هستند از دوست دختر آیدین گرفته تا خاله بزرگ بابام سعی می کنند در این تعطیلات ما را همراهی کنند...

من ترجیح می دهم تعطیلات را بدون خاله و دایی کنار دریا باشم.
آیدین یکشنبه می آید.
جمعه مامانم.
من 30 تیر می رم...

Monday, June 21, 2004

Ù­
تا فردا ظهر باید تاریخ ادبیات معاصر ایران رو یاد بگیرم... از طالبوف تا آخر صادق هدایت.
تا یکسال دیگه هم یاد نمی گیرم...

Friday, June 18, 2004

Ù­
به گمانم اتفاقی دارد می افتد و من بی خبرم.
سه روز برای یک امتحان درس می خوونم و اونوقت اشتباهی می رم سر جلسه...
اصلا نمی دونم حواسم کجاست...
وقتی رسیدم سر جلسه امتحان همه رفته بودن. فقط استاد نشسته بود و داشت برگه ها رو مرتب می کرد. راستی این روزها من به چی فکر می کنم؟؟؟
من یک ساعت و نیم دیر رسیده بودم.
دختر همسایه من رو تولدش دعوت می کنه. فکر کنم 12 سالشه. بهش قول می دم که برم تولدش.
وقتی برای یه قراره دیگه دارم از خونه می رم بیرون از سر و صدا می فهمم که تولد دعوت بودم.
راستی کی فکر من رو دزدید؟؟؟
شاید همش تقصیر این سفارت فرانسه باشه...
از آژانس هواپیمایی زنگ می زنن و می گن که برای بلیطم برم. یادم می افته که مسافرم.
راستی کجا می خواستم برم؟؟؟
به استادم می گم که ویزا گرفتم. دارم می رم. نمی تونم به خاطر دو واحد بموونم.
شرمنده ام می کنه. ازم شفاهی دو تا سوال می پرسه و می گه سفر خوبی داشته باشی.
راستی تو کجا بودی؟؟؟
نمی دو نم این روزها به چی فکر می کنم...
نه نه
به تو فکر نمی کنم .
از صبح به این فکر می کنم که به تو فکر نکنم....
حواسم هست که به تو فکر نکنم....

Wednesday, June 02, 2004

Ù­
باید مرد.
به گمانم راه دیگری نمانده.
باید مرد.
مثل کلاغی که زیر چرخهای ماشین آقای همسایه له می شود و مردنش صدای زلزله می دهد.
باید مرد.
مثل توسباغا با یک عمل جراحی بدون صدا.
باید مرد.
مثل تو بی خبر با صدای زنگ تلفن.
باید مرد.
به گمانم راه دیگری نمانده.
باید مرد تا از دست دلشوره راحت شد.
باید مرد تا از دست دلتنگی راحت شد.
باید مرد تا از دست مردن راحت شد...



:


^^[