Monday, September 13, 2004

Ù­

لعنتی. اومدم اینجا این شادی رو باهات قسمت کنم.

من فوق لیسانس قبول شدم.

بر می گردم.

ase


Ù­

عادت

عادت میکنی. به همه چیز. مثل عادت به تاریکی. اول به دلتنگی عادت می کنی بعد به دلشوره

دلت تنگ می شه ولی خیلی راحت تر از اونی که فکر کنی عادت می کنی. گاهی در دور دست یه نوری می بینی. آره داری عادت می کنی.

عادت میکنی به حرفهای متفاوت.

به بودنها.

نه. به نبودنها

نمی تونم. نمی تونم. نمی تونم

نمی تونم به نبودنت عادت کنم. لعنت به تو

هزار بار تعریف میکنم:

از پیچ کوچه که گذشت دیدمش. دلم هری ریخت پایین. چرا؟؟؟ نمی دونم.

زنگ خونه ما رو زد. اومد بالا. عاشقش شدم. اسمش رو هم نمی دونستم. عاشقش شدم. به همین سادگی به بودنش عادت کردم. یه روز گرم تابستون میون گریه های بی پایان من یه هواپیمای بزرگ اون رو از من دزدید. و گریه های من معجزه نکرد.به بودنش تو دو ماه عادت کردم به نبودنش بعد از یک سال و دو ماه نه.

راستی این قصه رو چند بار براتون گفته بودم؟؟؟

عادت می کنیم. مثل عادت به تاریکی...




:


^^[