Monday, January 31, 2005

Ù­
چند روز پیش افتادم توی یه رودخوونه. آب من رو با خودش برد به دریا. تو دریا یه نهنگ من رو خورد و برد توی اقیانوس من رو بالا اوورد. یه کشتی ماهی گیری من رو از آب نجات داد. من و کشتی رسیدیم به یه جزیره تو سواحل جنوبی سرزمین نبودنها. الان من اونجام. توی اون جزیره. اینجا هیچکس و هیچ چیز نیست. خیلی خوبه هیچ امیدی نیست که بهش دل ببندی هیچ دردی نیست که آزارت بده. نه تو هستی نه من. اینجا سرزمین سواحل جنوبی هیچستانه. هیچکس وجود نداره که بخواد خاطره داشته باشه. هیچ خاطره ای اینجا زندگی نمی کنه. زمان وجود نداره. الان که دارم می نویسم نمی دونم چند تا بهاره نیومده من اینجا نیستم. نمی دونم. ولی می دونم چون اینجا ندونستن وجود نداره. اینجا سرزمین هیچستانه. با کمی هوای تازه که وجود نداره...

Saturday, January 29, 2005

Ù­
به سادگی دلم برات تنگ میشه
به سختی برات گریه می کنم
تو یه توهمی
همون گاوی که در من زندگی می کنه
همون مردی که رو مبل اتاقم می شینه و حرف نمی زنه- دیوونم می کنه-
تو یه بغضی
هیچوقت نمی خندی


Wednesday, January 26, 2005

Ù­
روبه روی آقای بی رنگ می ایستم و ازش می پرسم می خواد چی کار کنه؟؟؟
آقای بی رنگ بدون درنگ جواب می ده که می خواد زندگی اش رو تغییر بده... می خواد یک تلوزیون 51 اینچ با یک دی وی دی بخره. می خواد یه خوونه بخره که شومینه داشته باشه. می خواد به زندگی اش رنگ بده. من نم یدونم آقای بی رنگ رنگ رو برای چی می خواد قاطی زندگی اش کنه! آقای بی رنگ اگه رنگی بشه می میره!!!
فیلم trainspotting رو ببینید.

Wednesday, January 05, 2005

Ù­
این روزها آدم خیلی گه و مزخرفی شده ام که

قابل توجه اونها که می گن بودی" خبر ندارین الان چی شدم..."



:


^^[