Saturday, November 19, 2005

Ù­
من در او شنا می کنم، او که آرام می شود در او غرق می شوم.
من برای او ترانه ای در مورد خودمان می خوانم.
من روی دستان او پا می گذارم.
من انگشتان او را از هم باز می کنم و او با چهره عریانش میخکوب می ماند.
او با دهانش مرا می جود.
او سه رنگ در چشمان خود دارد.
من باز او را محکم در خود می گیرم.
رنگ او در حالتیکه درونش بیرون شده است کافی است تا مرا به کشتن او وا دارد...

چون
تو مرا با چیزی که درون توست اشتباه می گیری. نمی توانم بفهمم که چطور می خواهی از من استفاده کنی!!!

Monday, November 14, 2005

Ù­
جایی خواندم:
شاید خرگوشه خودشو به خواب زده تا لاکپشته خوشحال بشه!!!

نظر شما چیه؟؟؟

Sunday, November 06, 2005

Ù­
یه قسمتی از گذشته ام رو فراموش کردم ولی خودم هم نمی دونم کدوم قسمت.
وقتی صبح بیدار شدم همه چیز برام غریب بود. توی اتاقی بودم که هیچ چیزش بران آشنا نبود حتی پنجره های مشبکی که رو به ساختمان 5- 6 طبقه با سقف شیروانی قرمز باز می شد.در اتاقی بودم پر از کتاب. کتابهایی که گاه در بین آنها کلمات برایم آشنا بود. بومها، عکسها، رنگها، نقاشیها و کاغذها همه جا پر بود و بوی رنگ گویا عادت این اتاق بزرگ بود. سقف بلند و خورشیدی که از پنجره ها قیافه مسخ شده من را نگاه می کرد.
سعی کردم به خاطر بیارم. می دونستم کی هستم. می دونستم. هفت سالگی. دو سالگی. پانزده سالگی. بیست سالگی ...مدرسه، دانشگاه..شهر همه رو یادم بود.
بلند شدم. در بین کاغذها و عکسها و نقاشیها هیچ چهره آشنایی به جز چند عکس از خودم نبود. حتی هیچ کدوم از این عکسها رو یادم نمی اومد. مدل موهایی که هیچوقت نداشتم. لباسهایی که هیچوت نخریده بودم. سعی کردم آخرین خاطره زندگی ام رو به یاد بیارم.
خوب من الان کجا بودم. چند سال از اون اخرین خاطره گذشته؟ من چند سالمه؟ این مدت چه اتفاقی افتاده؟؟؟بقیه کجان؟؟؟
من یه قسمتی از گذشته ام رو فراموش کردم ولی نمی دونم کدوم قسمت!!!

Tuesday, November 01, 2005

Ù­
مجری تلوزیون یک شبکه خارجی با لبخند می گه: تا دیدار دیگه لبخند از رو لباتون کم نشه!
از دهایی که کرده خندم می گیره...



:


^^[