Monday, March 13, 2006

Ù­
تو خیابون روی آدمها اسم می ذارم.
اصغر، فریبرز، مینا جون، شادی...
زندگی هاشون رو برای خودم می کشم!

علی آقا یک رستوران تو خیابون 30 تیر داره، اسم رستورانش گل رضاییه است.(واقعا)
پدرش فوت کرده. (سالها پیش) هنوز با مادرش زندگی می کنه و نزدیک 45 سال سن داره.
سالها پیش عاشق زنی می شه که یه روز بارونی تو پاییز ترکش می کنه و علی آقا هیچوقت نمیفهمه چرا!!!
تو خونش بیش از 1000 تا کتاب داره و شبها که رستوران رو تعطیل می کنه با جواد که گارسون رستورانه عرق با ماست و خیار و کشمش می خورن. فقط نمی دونم راجع به چی حرف می زنن

به مادرش خیلی وابسته است و ترشی های رستوران رو مادرش می ذاره.عشق قدیمی و ناکام هیچوقت اذیتش نمی کنه اما نذاشته که دوباره عاشق بشه.

علی آقا یه مرد معمولیه زیر سقف آسمون همین شهر.شاید کمی خوشبخت تر...

Saturday, March 11, 2006

Ù­
پرده رو می کشم تا رابطه ام رو با تمام دنیا قطع کنم.
انسانها از بین تارو پودهای پرده تو چشام می ریزن...

باز فیلم می بینم!

Monday, March 06, 2006

Ù­
من مست می شم.
تو من رو می بوسی.
بوی الکل می دم.
خیلی از آدمها همینطوری تصادف می کنن می میرن!!!



:


^^[