|
Ù دیگه اینجا نمی نویسم...
Ù انگار همه چیز داره تموم می شه...
هیچ چیز نمی بینم... حتی چند ثانیه بعد رو... Ù باز به سفر می روم و برمی گردم.
جمعه ساعت 4 بعد از ظهر: -بریم شمال -کی ؟ - نمی دونم تو هفته - ماه رمضونه - فردا -باشه صبح می ریم شمال شب برمی گردیم و یکی از بهترین خاطره ها را می سازیم. تندیس خاطره هایی رو که اون سال با هم ساخته بودیم مرور کردیم... Ù آیدین، ناغافل آمد...
Ù از ذهنم می گذره. فکر می کنم چند سال پیش بود؟؟؟ می دونم که تیر ماه بود حتی روز نهم. ولی چه سالی؟؟؟
سوار هواپیما می شم. می دونم که کسی دنبالم نمی یاد. اونجا می بینمش. می گه تابستان 79 بود!!! من نپرسیده بودم به خدا!!! Ù یه خاطره برای تعریف کردن دارم ولی می ذارمش برای بعد!!!!
Ù زندگی می گذرد. من به سفر می روم.
Ù خوشبخت ترین موجود روی زمین کرمی است که در هلو زندگی می کند!!!
Ù زندگی ام خراب شده است بالا نمی آید. شاید هاردش سوخته باشد...
Ù آقای ف. بیش از 30 سال است که در اتریش زندگی می کند. 27 سال است که از بیمه بیکاری امرار معاش می کند. روزی 3 پاکت سیگار می کشد و الکلی است.آقای ف. بسیار قد بلند و لاغر است.
خانم ش. 58 سال دارد. 2 سال است که از شوهرش جدا شده است. بسیار چاق است و بنا به گفته خودش در این 2 سال 19 تا خواستگار داشته است. بنا به اظهارات خودش ماشین پورشه داشته ولی در زندگی عشق مهم تر از پول است. به همین دلیل عاشق آقای ف. شده است. این داستان یک نقطه گنگ دارد که من آن را نمی فهمم. یا آقای ف. می خواهد سر خانم ش. کلاه بگذارد یا خانم ش. می خواهد سر آقای ف. کلاه بگذارد. ولی این را نمی فهمم که چرا؟؟؟ Ù رفتیم شهر بازی، چرخ و فلک سوار شدیم. چرخیدیم تا به امروز رسیدیم.
با هم صحبت کردیم. قرار شد برگردیم. من برگشتم، اون موند. داشتم می رفتم موبی دیک ناهار بخورم، جای پارک نبود، جلوی پارکینک پارک کردم، پلیس منو جریمه کرد. برگشتم خونه، اون اومده بود،خوشحال بود، چرخیده بود به آرزو هاش رسیده بود. تو انباری قایم شدم، نمی خواستم کسی گریه هام رو ببینه، اون رفت. شهر بازی رو می خوان خراب کنن، تعطیله. من برای رسیدن به آرزوهام جایی رو ندارم که بچرخم... Ù ...
نه بیشتر Ù پنج دقیقه دیگر برگرد
به خانه برو همانجا که تاریک است Ù در نقطه صفر
به کسی فکر نمی کنم خسته و تنهایم در آستانه بیست و هفت سالگی! Ù مثل یه رویا می موند. وقتی 10 سال پیش رو دوباره تجربه کنی مثل رویا می مونه!
بعد می فهمی 10 سال پیش چقدر عاقل بودی! چقدر عاشق بودی! می فهمی برای اینکه دنیا رو کشف کنی چقدر از دنیا رو از دست دادی! می فهمی چقدر دور شدی! دیشب خیلی نوستالژیک بود. برای چند لحظه 10 سال پیش رو دوباره تجربه کردم. هنوز سرم گیج می ره!!!! Ù مردم سرزمینهای خوشبخت فوتبال تماشا می کنند.
ما روی نفت خوابیده ایم، بنزین نداریم!!! Ù تمام خوابهایم بارانی است.
به سفر می روم...یزد Ù ز خشکسال چه ترسی؟ - که سد بسی بستند:
نه در برابر آّب که در برابر نور و در برابر آواز و در برابر شور... Ù حرفهایی هست که جرات گفتنش را ندارم...
Ù به شدت خستهام! به سفر می روم
Ù روی دستهام، بازوهام، صورتم و... زخمهایی است که هر چند دیگه خوب شده و درد نمی کنه ولی هر کدوم یه یادگاریه، از بچگی و شیطنتهایی که تمومی نداشت... از کتک کاری توی مدرسه گرفته تا برگشتن ویترین خونه روی سرم... از اینکه اونقدر دور پرده پیچیدم تا چوب پرده کنده شد و افتاد روی سرم. از اینکه اونقدر پردیم تا سرم گیج رفت و افتادم سرم خورد گوشه تخت و شکست... هنوز زندم. جای هیچکدوم از اون زخمها درد نمی کنه. دیدن هر کدوم یه خاطرس و یه لبخند به دنبال داره. اما تو اومدی تو زندگی من. موقع رفتن دلم رو تیکه تیکه کردی. حالا زمان هم کاری نمی تونه بکنه. هر بار که بهش فکر می کنم درد میگیره.. انگار هیچوقت خوب نخواهد شد.
Ù یک درد مشترکخواب دیدم آمده بودی. کجا کی نمی دانم. آمده بودی. تو بودی و من بودم و همه بودندو همه تو را جشن می گرفتند. خواب دیدم آمده بودی...
این سالها که می گذرند ... نمی دانم کجا بودیم. در کشور تو یا کشور من یا سرزمین مادری مان . چه فرقی می کند؟ هر جا که تو باشی.. خواب دیدم آمده بودی. زمان چه سرد همه چیز را ساکت می کند . من را ساکت می کند. ذفتر هایم را و شعر هایم را و اشکهایم را.. چه مردانه همه چیز را ساکت می کند. و من چقدر زنانه درد می کشم و زمان چقدر مردانه عاجز می ماند از ساکت کردن دردها. و من چقدر زنانه صبور می شوم .. تمام وسعت زمان بی کرانه را ... خواب دیدم آمده بودی. خواب دیدم نمی خواستی بروی. .. این سالها که می گذرند؛ این سالها ... زمان چقدر مردانه عبور می کند و من چقدر زنانه مرد می شوم. چقدر زنانه صبور می شوم . خاموش می شوم... همین که تو هستی؛ هر چند پشت تمام دریا ها و کوهها و جنگلهای زمین ؛ زمانی تسلایی بود که دردی باقی نمی گذاشت. هنوز هم همه دریا ها و کوهها و جنگلهای زمین هستند. تو هم هستی. ولی نمی خواهی باشی. تمام دریا ها و کوهها و جنگلهای زمین هم که بروند از میان ما.. تا تو نباشی .. تا تو نخواهی که باشی چه فرق می کند؟ یک دریا کمتر یا بیشتر ؟ یک اقیانوس نزدیکتر یا دورتر؟ یک سال زود تر یا دیر تر؟ .. زمان چه مردانه بازی می کند. و من چه زنانه از قوانین تخطی می کنم. چه زنانه بازی را به هم می زنم.. بازی فراموش کردن و گذشتن را... و دست کلفت مردانه زمان.. دست محکم سنگین زمان که روزها و ماهها و سالها و سالها و سالها را سیلی می زند توی صورتم چه مردانه عاجز می ماند از اینکه انگشتهای زمختش را به گوشه های باریک و ظریف زنانه این سالها برساند و اسم تو را خط بزند از تمام غمها و بی خوابی ها و دردها و لذت ها و شادی ها و اوج ها و ترسها و اندوهها و حسرتها و امید ها و امید ها و امید ها .. چه زنانه مرد می شوم و محکم. صبور و ساکت و سربه زیر و سخت .. چه زنانه راه می روم و چه زنانه خسته می شوم و می نشینم زیر سایه ای که تو نیستی و سر می گذارم روی جایی که شانه تو نیست و نفس تازه می کنم و درنگ می کنم و دوباره راه می افتم توی روزها و ماهها و کوچه ها و دو راهی ها و شهر ها و کشورها و سالها و ترسها و تنهایی ها و تردید ها و تردیدها .. و تردید ها .. اگر تو نباشی؟ اگر نیایی؟ اگر فراموش کنی ؟ اگر نباشی؟ اگر راه را گم کنی ؟ اگر نیایی؟ اگر نخواهی که بیایی؟... چه زنانه تردید می کنم و چه زنانه وحشت می کنم و چه زنانه خسته می شوم ... و دوباره راه می افتم ... این سالها که می گذرند .. خواب دیدم آمده بودی ... Ù جودیت ویروست در شعر معروفش می گوید:
وقتی برای شام دیر می کند و من در این فکرم که آیا با زن دیگری رفته یا وسط خیابان افتاده و مرده است همیشه ترجیخ می دهم که مرده باشد Ù سرم گیج می ره! حالم از تو بهم می خوره! چرا نمی میری؟؟؟
Ù آن مرد آمد.
آن مرد با هواپیما از لندن آمد!!! Ù برای تو که هر روز مییای اینجا!
Ù تنها دغدغه ام کاری است که شروع کرده ام...
Ù طعم گس با تو بودن
مثل خرمالوی نرسیده Ù رویا می بافم!
مرد با مته آسفالت مغزم را سوراخ می کند. رویاهایم خونی می شوند.، می میرند! Ù باید 1000 بار بنویسم "من یه آدم معمولی ام" شاید تاثیر داشته باشه!!!
Ù تو خیابون روی آدمها اسم می ذارم.
اصغر، فریبرز، مینا جون، شادی... زندگی هاشون رو برای خودم می کشم! علی آقا یک رستوران تو خیابون 30 تیر داره، اسم رستورانش گل رضاییه است.(واقعا) پدرش فوت کرده. (سالها پیش) هنوز با مادرش زندگی می کنه و نزدیک 45 سال سن داره. سالها پیش عاشق زنی می شه که یه روز بارونی تو پاییز ترکش می کنه و علی آقا هیچوقت نمیفهمه چرا!!! تو خونش بیش از 1000 تا کتاب داره و شبها که رستوران رو تعطیل می کنه با جواد که گارسون رستورانه عرق با ماست و خیار و کشمش می خورن. فقط نمی دونم راجع به چی حرف می زنن به مادرش خیلی وابسته است و ترشی های رستوران رو مادرش می ذاره.عشق قدیمی و ناکام هیچوقت اذیتش نمی کنه اما نذاشته که دوباره عاشق بشه. علی آقا یه مرد معمولیه زیر سقف آسمون همین شهر.شاید کمی خوشبخت تر... Ù پرده رو می کشم تا رابطه ام رو با تمام دنیا قطع کنم.
انسانها از بین تارو پودهای پرده تو چشام می ریزن... باز فیلم می بینم! Ù من مست می شم.
تو من رو می بوسی. بوی الکل می دم. خیلی از آدمها همینطوری تصادف می کنن می میرن!!! Ù پیش از این عزیز!
دیگر وقت رفتن رسیده است. بیهوده خوابهایم را آشفته نکن. من عاشق شده ام. Ù یه حس ناب
یه عشق کوچولو یه خوشحالی بزرگ این روزا زندگی ام اینجوری می گذره:) Ù دوست دارمش...
مثل دانه ای که نور را مثل مزرعی که باد را مثل زورقی که موج را یا پرنده ای که اوج را دوست دارمش... فروغ فرخزاد |
|
^^[ باÙا ] |