Sunday, October 01, 2006

Ù­
دیگه اینجا نمی نویسم...

Friday, September 29, 2006

Ù­
انگار همه چیز داره تموم می شه...
هیچ چیز نمی بینم...
حتی چند ثانیه بعد رو...

Thursday, September 28, 2006

Ù­
باز به سفر می روم و برمی گردم.
جمعه ساعت 4 بعد از ظهر:
-بریم شمال
-کی ؟
- نمی دونم تو هفته
- ماه رمضونه
- فردا
-باشه
صبح می ریم شمال شب برمی گردیم و یکی از بهترین خاطره ها را می سازیم.
تندیس
خاطره هایی رو که اون سال با هم ساخته بودیم مرور کردیم...

Thursday, September 14, 2006

Ù­
آیدین، ناغافل آمد...

Tuesday, September 12, 2006

Ù­
از ذهنم می گذره. فکر می کنم چند سال پیش بود؟؟؟ می دونم که تیر ماه بود حتی روز نهم. ولی چه سالی؟؟؟
سوار هواپیما می شم. می دونم که کسی دنبالم نمی یاد. اونجا می بینمش. می گه تابستان 79 بود!!!
من نپرسیده بودم به خدا!!!

Monday, September 11, 2006

Ù­
یه خاطره برای تعریف کردن دارم ولی می ذارمش برای بعد!!!!

Tuesday, September 05, 2006

Ù­
زندگی می گذرد. من به سفر می روم.

Monday, August 28, 2006

Ù­
خوشبخت ترین موجود روی زمین کرمی است که در هلو زندگی می کند!!!

Thursday, August 10, 2006

Ù­
زندگی ام خراب شده است بالا نمی آید. شاید هاردش سوخته باشد...

Saturday, July 22, 2006

Ù­
آقای ف. بیش از 30 سال است که در اتریش زندگی می کند. 27 سال است که از بیمه بیکاری امرار معاش می کند. روزی 3 پاکت سیگار می کشد و الکلی است.آقای ف. بسیار قد بلند و لاغر است.
خانم ش. 58 سال دارد. 2 سال است که از شوهرش جدا شده است. بسیار چاق است و بنا به گفته خودش در این 2 سال 19 تا خواستگار داشته است. بنا به اظهارات خودش ماشین پورشه داشته ولی در زندگی عشق مهم تر از پول است. به همین دلیل عاشق آقای ف. شده است.
این داستان یک نقطه گنگ دارد که من آن را نمی فهمم.
یا آقای ف. می خواهد سر خانم ش. کلاه بگذارد یا خانم ش. می خواهد سر آقای ف. کلاه بگذارد. ولی این را نمی فهمم که چرا؟؟؟

Saturday, July 15, 2006

Ù­
رفتیم شهر بازی، چرخ و فلک سوار شدیم. چرخیدیم تا به امروز رسیدیم.
با هم صحبت کردیم. قرار شد برگردیم. من برگشتم، اون موند.
داشتم می رفتم موبی دیک ناهار بخورم، جای پارک نبود، جلوی پارکینک پارک کردم، پلیس منو جریمه کرد.
برگشتم خونه، اون اومده بود،خوشحال بود، چرخیده بود به آرزو هاش رسیده بود.
تو انباری قایم شدم، نمی خواستم کسی گریه هام رو ببینه، اون رفت.
شهر بازی رو می خوان خراب کنن، تعطیله. من برای رسیدن به آرزوهام جایی رو ندارم که بچرخم...

Monday, July 10, 2006

Ù­
...
نه بیشتر

Sunday, July 09, 2006

Ù­
پنج دقیقه دیگر برگرد
به خانه برو
همانجا که تاریک است

Friday, June 30, 2006

Ù­
در نقطه صفر
به کسی فکر نمی کنم
خسته و تنهایم
در آستانه بیست و هفت سالگی!

Wednesday, June 28, 2006

Ù­
مثل یه رویا می موند. وقتی 10 سال پیش رو دوباره تجربه کنی مثل رویا می مونه!
بعد می فهمی 10 سال پیش چقدر عاقل بودی! چقدر عاشق بودی! می فهمی برای اینکه دنیا رو کشف کنی چقدر از دنیا رو از دست دادی! می فهمی چقدر دور شدی!
دیشب خیلی نوستالژیک بود.
برای چند لحظه 10 سال پیش رو دوباره تجربه کردم. هنوز سرم گیج می ره!!!!

Saturday, June 24, 2006

Ù­
مردم سرزمینهای خوشبخت فوتبال تماشا می کنند.
ما روی نفت خوابیده ایم، بنزین نداریم!!!

Tuesday, June 13, 2006

Ù­
تمام خوابهایم بارانی است.
به سفر می روم...یزد

Thursday, June 08, 2006

Ù­
ز خشکسال چه ترسی؟ - که سد بسی بستند:
نه در برابر آّب
که در برابر نور
و در برابر آواز و در برابر شور...

Wednesday, June 07, 2006

Ù­
حرفهایی هست که جرات گفتنش را ندارم...

Tuesday, May 30, 2006

Ù­
به شدت خستهام! به سفر می روم

Saturday, May 27, 2006

Ù­
روی دستهام، بازوهام، صورتم و... زخمهایی است که هر چند دیگه خوب شده و درد نمی کنه ولی هر کدوم یه یادگاریه، از بچگی و شیطنتهایی که تمومی نداشت... از کتک کاری توی مدرسه گرفته تا برگشتن ویترین خونه روی سرم... از اینکه اونقدر دور پرده پیچیدم تا چوب پرده کنده شد و افتاد روی سرم. از اینکه اونقدر پردیم تا سرم گیج رفت و افتادم سرم خورد گوشه تخت و شکست... هنوز زندم. جای هیچکدوم از اون زخمها درد نمی کنه. دیدن هر کدوم یه خاطرس و یه لبخند به دنبال داره. اما تو اومدی تو زندگی من. موقع رفتن دلم رو تیکه تیکه کردی. حالا زمان هم کاری نمی تونه بکنه. هر بار که بهش فکر می کنم درد میگیره.. انگار هیچوقت خوب نخواهد شد.

Thursday, May 25, 2006

Ù­
یک درد مشترکخواب دیدم آمده بودی. کجا کی نمی دانم. آمده بودی. تو بودی و من بودم و همه بودندو همه تو را جشن می گرفتند. خواب دیدم آمده بودی...
این سالها که می گذرند ...
نمی دانم کجا بودیم. در کشور تو یا کشور من یا سرزمین مادری مان . چه فرقی می کند؟ هر جا که تو باشی.. خواب دیدم آمده بودی.
زمان چه سرد همه چیز را ساکت می کند . من را ساکت می کند. ذفتر هایم را و شعر هایم را و اشکهایم را.. چه مردانه همه چیز را ساکت می کند. و من چقدر زنانه درد می کشم و زمان چقدر مردانه عاجز می ماند از ساکت کردن دردها. و من چقدر زنانه صبور می شوم .. تمام وسعت زمان بی کرانه را ...
خواب دیدم آمده بودی. خواب دیدم نمی خواستی بروی. .. این سالها که می گذرند؛ این سالها ...
زمان چقدر مردانه عبور می کند و من چقدر زنانه مرد می شوم. چقدر زنانه صبور می شوم . خاموش می شوم...

همین که تو هستی؛ هر چند پشت تمام دریا ها و کوهها و جنگلهای زمین ؛ زمانی تسلایی بود که دردی باقی نمی گذاشت. هنوز هم همه دریا ها و کوهها و جنگلهای زمین هستند. تو هم هستی. ولی نمی خواهی باشی. تمام دریا ها و کوهها و جنگلهای زمین هم که بروند از میان ما.. تا تو نباشی .. تا تو نخواهی که باشی چه فرق می کند؟ یک دریا کمتر یا بیشتر ؟ یک اقیانوس نزدیکتر یا دورتر؟ یک سال زود تر یا دیر تر؟ ..
زمان چه مردانه بازی می کند. و من چه زنانه از قوانین تخطی می کنم. چه زنانه بازی را به هم می زنم.. بازی فراموش کردن و گذشتن را...
و دست کلفت مردانه زمان.. دست محکم سنگین زمان که روزها و ماهها و سالها و سالها و سالها را سیلی می زند توی صورتم چه مردانه عاجز می ماند از اینکه انگشتهای زمختش را به گوشه های باریک و ظریف زنانه این سالها برساند و اسم تو را خط بزند از تمام غمها و بی خوابی ها و دردها و لذت ها و شادی ها و اوج ها و ترسها و اندوهها و حسرتها و امید ها و امید ها و امید ها ..
چه زنانه مرد می شوم و محکم. صبور و ساکت و سربه زیر و سخت ..
چه زنانه راه می روم و چه زنانه خسته می شوم و می نشینم زیر سایه ای که تو نیستی و سر می گذارم روی جایی که شانه تو نیست و نفس تازه می کنم و درنگ می کنم و دوباره راه می افتم توی روزها و ماهها و کوچه ها و دو راهی ها و شهر ها و کشورها و سالها و ترسها و تنهایی ها و تردید ها و تردیدها .. و تردید ها .. اگر تو نباشی؟ اگر نیایی؟ اگر فراموش کنی ؟ اگر نباشی؟ اگر راه را گم کنی ؟ اگر نیایی؟ اگر نخواهی که بیایی؟...
چه زنانه تردید می کنم و چه زنانه وحشت می کنم و چه زنانه خسته می شوم ... و دوباره راه می افتم ...
این سالها که می گذرند ..

خواب دیدم آمده بودی ...


Ù­
جودیت ویروست در شعر معروفش می گوید:
وقتی برای شام دیر می کند
و من در این فکرم که آیا با زن دیگری رفته
یا وسط خیابان افتاده و مرده است
همیشه ترجیخ می دهم که مرده باشد

Wednesday, May 24, 2006

Ù­
سرم گیج می ره! حالم از تو بهم می خوره! چرا نمی میری؟؟؟

Monday, May 22, 2006

Ù­
آن مرد آمد.
آن مرد با هواپیما از لندن آمد!!!

Saturday, May 20, 2006

Ù­
برای تو که هر روز مییای اینجا!

Wednesday, May 17, 2006

Ù­
تنها دغدغه ام کاری است که شروع کرده ام...

Friday, May 12, 2006

Ù­
طعم گس با تو بودن
مثل خرمالوی نرسیده

Saturday, May 06, 2006

Ù­
رویا می بافم!
مرد با مته آسفالت مغزم را سوراخ می کند.
رویاهایم خونی می شوند.، می میرند!

Monday, April 24, 2006

Ù­
باید 1000 بار بنویسم "من یه آدم معمولی ام" شاید تاثیر داشته باشه!!!

Monday, March 13, 2006

Ù­
تو خیابون روی آدمها اسم می ذارم.
اصغر، فریبرز، مینا جون، شادی...
زندگی هاشون رو برای خودم می کشم!

علی آقا یک رستوران تو خیابون 30 تیر داره، اسم رستورانش گل رضاییه است.(واقعا)
پدرش فوت کرده. (سالها پیش) هنوز با مادرش زندگی می کنه و نزدیک 45 سال سن داره.
سالها پیش عاشق زنی می شه که یه روز بارونی تو پاییز ترکش می کنه و علی آقا هیچوقت نمیفهمه چرا!!!
تو خونش بیش از 1000 تا کتاب داره و شبها که رستوران رو تعطیل می کنه با جواد که گارسون رستورانه عرق با ماست و خیار و کشمش می خورن. فقط نمی دونم راجع به چی حرف می زنن

به مادرش خیلی وابسته است و ترشی های رستوران رو مادرش می ذاره.عشق قدیمی و ناکام هیچوقت اذیتش نمی کنه اما نذاشته که دوباره عاشق بشه.

علی آقا یه مرد معمولیه زیر سقف آسمون همین شهر.شاید کمی خوشبخت تر...

Saturday, March 11, 2006

Ù­
پرده رو می کشم تا رابطه ام رو با تمام دنیا قطع کنم.
انسانها از بین تارو پودهای پرده تو چشام می ریزن...

باز فیلم می بینم!

Monday, March 06, 2006

Ù­
من مست می شم.
تو من رو می بوسی.
بوی الکل می دم.
خیلی از آدمها همینطوری تصادف می کنن می میرن!!!

Sunday, February 19, 2006

Ù­
پیش از این عزیز!
دیگر وقت رفتن رسیده است.
بیهوده خوابهایم را آشفته نکن.
من عاشق شده ام.

Tuesday, February 07, 2006

Ù­
یه حس ناب
یه عشق کوچولو
یه خوشحالی بزرگ
این روزا زندگی ام اینجوری می گذره:)

Saturday, January 14, 2006

Ù­
دوست دارمش...
مثل دانه ای که نور را
مثل مزرعی که باد را
مثل زورقی که موج را
یا پرنده ای که اوج را
دوست دارمش...

فروغ فرخزاد

Saturday, December 24, 2005

Ù­
اینجوری بهم نگاه نکن. فکر می کنم عاشقت شدم!!!

سه شنبه صبح بیا بریم یه قهوه تو خالی بخوریم با یه کیک شاید عاشقت بشم!!!

ببخشید من چند وقت پیش نورونهای عشقی ام رو تو یه تصادف شدید از دست دادم الان یادم نیست شما را کجا دیدم. عاشقتون بودم؟؟؟

برای اینکه به روزمره گی دچار نشم قرصهای ضد عشق می خورم...این کار رو هر روز تکرار می کنم و دچار روزمرگی مزمن هستم!!!

من یه دیوونم...یه دیوونه خوشبخت!!!

Thursday, December 15, 2005

Ù­
حالا آنقدرها هم مهم نیست، عده ای هواپیما به آنها می خورد، عده ای آنها به هواپیما می خورند! عده ای هم از آلودگی هوا می میرند. برای خیلی ها هیچ فرقی نیم کند دیگران چگونه می میرند!!!!

Saturday, November 19, 2005

Ù­
من در او شنا می کنم، او که آرام می شود در او غرق می شوم.
من برای او ترانه ای در مورد خودمان می خوانم.
من روی دستان او پا می گذارم.
من انگشتان او را از هم باز می کنم و او با چهره عریانش میخکوب می ماند.
او با دهانش مرا می جود.
او سه رنگ در چشمان خود دارد.
من باز او را محکم در خود می گیرم.
رنگ او در حالتیکه درونش بیرون شده است کافی است تا مرا به کشتن او وا دارد...

چون
تو مرا با چیزی که درون توست اشتباه می گیری. نمی توانم بفهمم که چطور می خواهی از من استفاده کنی!!!

Monday, November 14, 2005

Ù­
جایی خواندم:
شاید خرگوشه خودشو به خواب زده تا لاکپشته خوشحال بشه!!!

نظر شما چیه؟؟؟

Sunday, November 06, 2005

Ù­
یه قسمتی از گذشته ام رو فراموش کردم ولی خودم هم نمی دونم کدوم قسمت.
وقتی صبح بیدار شدم همه چیز برام غریب بود. توی اتاقی بودم که هیچ چیزش بران آشنا نبود حتی پنجره های مشبکی که رو به ساختمان 5- 6 طبقه با سقف شیروانی قرمز باز می شد.در اتاقی بودم پر از کتاب. کتابهایی که گاه در بین آنها کلمات برایم آشنا بود. بومها، عکسها، رنگها، نقاشیها و کاغذها همه جا پر بود و بوی رنگ گویا عادت این اتاق بزرگ بود. سقف بلند و خورشیدی که از پنجره ها قیافه مسخ شده من را نگاه می کرد.
سعی کردم به خاطر بیارم. می دونستم کی هستم. می دونستم. هفت سالگی. دو سالگی. پانزده سالگی. بیست سالگی ...مدرسه، دانشگاه..شهر همه رو یادم بود.
بلند شدم. در بین کاغذها و عکسها و نقاشیها هیچ چهره آشنایی به جز چند عکس از خودم نبود. حتی هیچ کدوم از این عکسها رو یادم نمی اومد. مدل موهایی که هیچوقت نداشتم. لباسهایی که هیچوت نخریده بودم. سعی کردم آخرین خاطره زندگی ام رو به یاد بیارم.
خوب من الان کجا بودم. چند سال از اون اخرین خاطره گذشته؟ من چند سالمه؟ این مدت چه اتفاقی افتاده؟؟؟بقیه کجان؟؟؟
من یه قسمتی از گذشته ام رو فراموش کردم ولی نمی دونم کدوم قسمت!!!

Tuesday, November 01, 2005

Ù­
مجری تلوزیون یک شبکه خارجی با لبخند می گه: تا دیدار دیگه لبخند از رو لباتون کم نشه!
از دهایی که کرده خندم می گیره...

Thursday, October 20, 2005

Ù­
شدیدا دچار یک خلا عاطفی عمیق شده ام.
در چند روزه آینده حالم بدتر هم خواهد شد.
آیدین هم که برود
--------------------------
پزشک معالجم "مرگ" تجویز می کند.
پرستار " خاطرات نوستالژیک" به سرمم اضافه می کند.
مثل هنرپیشه ای که در حال مرگ است، تمام خاطرات از جلوی چشمانم می گذرد.
معده ام را با وایتکس لیمویی می شویند.
فایده ای ندارد. تو در من جذب شده ای.
من می میرم...

Saturday, October 15, 2005

Ù­
دیروز جمعه از سر بیکاری (هنگ اوور نبودم) لباسهایم را از روی رنگ طبقه بندی کردم و به یک نتیجه کلی رسیدم!


من هیج لباس سبزی ندارم!!!!


Ù­
وقتی طرف مقابلتون کار اشتباهی می کنه!!! این فرصت رو بهش بدین که کارش رو توجیه کنه. گاهی اونقدر جمله های خنده داری می شنوید که یادتون می ره طرف چیکار کرده. بخصوص اگه طرف عاشق فیلمهای تخیلی باشه...

*به گمانم این روزها ....ها با سفینه اینور و اونور می رن!!!

Tuesday, October 11, 2005

Ù­
چیزی شبیه جوجه اردک زشت.
با این تفاوت که هرگز زیبا نخواهد شد.
رابطه ام با تو را می گویم....

Sunday, October 09, 2005

Ù­
من بارها به آقای فرامرزی گفته بودم برای رسیدن به خواسته هایش هیچ کاری نمی تواند بکند ولی آقای فرامرزی اصرار داشت که می تواند خواسته هایش را در یک بطری بریزد و به دریا بی اندازد تا دریا آرزو هایش را برآورده کند.
آقای فرامرزی امروز یک افسردگی از نوع حاد دارد. او با اینکه به تمام آنچه در بطری نوشته بود و در دریا انداخته بود رسیده است امروز به این نتیجه رسیده است که خواسته های اشتباهی را درون بطری گذاشته است. بنابراین آقای فرامرزی حالش خیلی بد است.

من یواشکی بدون اینکه کسی متوجه بشود خواسته هایم را درون بطری می گذارم و به دریا می ریزم.

به گمانم دریا بی سواد است.

آقای فرامرزی حالش بهتر می شود.

Saturday, October 01, 2005

Ù­
فاصله " من " تا " تو " را دویده ام.
در بازه زمانی بیش از دو سال.
از " تو " متنفرم...

Wednesday, September 28, 2005

Ù­
حتی عاشق نیستم.
افسوس


Ù­
من اگر جای آدمها بودم حتما خودکشی می کردم.
اونوقت جانورهایی مثل من شاید زندگی بهتری داشتند.
آخه چیه این زندگی ت...؟؟؟؟

Saturday, September 10, 2005

Ù­
کاش تمام خاطره ها از ذهن پاک می شد. بخصوص خاطره های خوب سالها پیش تا امروز اینقدر دلگیر روزهای خوب گذشته نباشم.
گفته بودم بیماری عجیبی دارم. این روزها به طور بسیار شدیدی همه چیز نوستالژیک است....

Saturday, September 03, 2005

Ù­
خدا را شکر که الکل را آفرید.
خدا را شکر که مستی را آفرید.
خدا را شکر که روز بعد از مستی را آفرید...
تا من روز جمعه نه از روی بیکاری که به دلیل " هنگ اوور" از صبح تا شب روی تخت بمانم!!!

Saturday, August 27, 2005

Ù­
یه گاوهایی هستند که دوستشون دارم. مثل گاوهای روی بستنی پاک و گاوی که روی تبلیغات " روزانه" نقش بازی می کنه...
یه گاوهایی هستند که هیچ احساسی نسبت بهشون ندارم. مثل گاوهایی که توی طویله هستند و من نمی شناسمشون.
یه گاوهایی هستند که من ازشون متنفرم. مثل اون گاوهایی که در روز بارها و بارها باهاشون برخورد می کنم. این گاوها رو از نحوه رانندگی شون به خوبی می تونید بشناسید...

Thursday, August 18, 2005

Ù­
حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن...

Wednesday, August 10, 2005

Ù­
پسر خاله احمد پاشا در خیابان چندم کوچه هزاره زندگی می کند و انسان بسیار مغروری است. او هر روز صبح یک نان تست با مقداری پنیر می خورد.
پدر پسر خاله امیر پاشا قبلا یک قصابی داشت اما ناگهان در یک حرکت بسیار خارق العاده به مقدار بسیار زیادی پول دست یافت. بنابراین پسر خاله امیر پاشا اکنون آدم بسیار پولداری است و فکر می کند که از باسن فیل افتاده است. پسر خاله امیر پاشا تا به امروز از در هیچ دانشگاهی تو نرفته است اما فوق لیسانس " بیزنس" از " ال ای اس" لندن دارد. پسر خاله امیر پاشا برای نهار استیک با سس قارچ می خورد و تعطیلات آخر هفته را در مونتکارلو
می گذراند. پسر خاله امیر پاشا بی ام و سوار می شود.
من عاشق پسر خاله امیر پاشا هستم . او شخصیت بسیار قوی دارد. بسیار کاری است و هیچوقت دروغ نمی گوید.
اینها را نوشتم که بگویم پسر خاله امیر پاشا خیلی خوب زیر آب می زند. او استاد زیر آّ زنی است. باید او را به همکار سابقم معرفی کنم تا همکار سابقم که در این رشته استاد است با همکاری امیر پاشا یک باشگاه زیرآب زنی راه بی اندازند شاید آخر عاقبتی داشته باشند.

Sunday, August 07, 2005

Ù­
توسعه تعطیل شد.
هاتف هم..

Wednesday, July 27, 2005

Ù­
من بیماری عجیبی دارم.
آفریقای جنوبی به همسایگی ما منتقل شده.
من عاشق پسر باغبانمان هستم که در یو. سی. ال. ای درس می خواند و می خواهد که آدم بزرگی باشد.
از پنجره بیرون را نگاه می کنم مردمان از گرما جان می دهند.
من در خانه سردم است ژاکت می پوشم.
اولیور ناهار چی داریم؟؟؟

Sunday, July 17, 2005

Ù­
این روزها، روز خوب با روز بد تفاوت چندانی ندارد، زیاد تلاش نکن...

Wednesday, July 13, 2005

Ù­
زندگی من به سه بخش تقسیم می شه
کار، کار، کار
دبستان دخترانه 17 شهریور
پایگاه اطلاع رسانی هاتف
روزنامه توسعه

Saturday, July 09, 2005

Ù­
خورشید موهاش رو از پشت بسته و قصد رفتن داره.
دریا هر لحظه به دامن ساحل بوسه می زنه.
من دستام تو جیبم، آرزوهام رو لمس می کنم.

خورشید موهاش رو از پشت بسته و قصد رفتن داره.
دریا هر لحظه به دامن ساحل بوسه می زنه.
من آرزوهام رو به دریا می ریزم.
بر می گردند...
می دانم...

Thursday, July 07, 2005

Ù­
آدما دونه دونه ترکیدند، ماشینا دونه دونه منفجر شدن، خونه ها دونه دونه خراب شدن، من موندم و چند تا سوسک بالدار. حالا چند روزه من و این سوسکهای بالدار تصمیم گرفتیم دنیا رو از نو بسازیم. کار جالبی یه. سرم حسابی گرم شده .امروز که جلوی آینه خودم رو دیدم فهمیدم من هم یک سوسک بالدار شدم با دو تا شاخک خیلی قشنگ... داریم یک دنیا می سازیم برای سوسکها...یه دنیا برای سوسکهای بالدار...

Wednesday, July 06, 2005

Ù­
هر عکس خبر نیامدن تو را می دهد...کاش هیچوقت برنگردی...اینجا دیگر نام کوچه ها و انسانها عوض شده است... اینجا بودن تو مثل ماری در میان عقربهاست...هرگز نیا...

Monday, July 04, 2005

Ù­
یار دبستانی من
با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما
بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو
رو تن این تخته سیاه
ترکه بیداد و ستم
مونده هنوز رو تن ما
دشت بی فرهنگی ما
هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب بد اگه بد
مرده دلای آدماش
دست من و تو باید این
پرده ها رو پاره کنه
کی میتونه جز من و تو
درد ما رو چاره کنه
یار دبستانی من
با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما
بغض من و آه منی

Sunday, July 03, 2005

Ù­
زندگی مثل زغال اخته می مونه
یه طعم گس داره باید یک کیلو بخوری تا چند تا دونه شیرین از توش در بیاد....

تو عزیز منی چه بخوای چه نخوای! عزیزم به جای من تصمیم نگیر، من خودم می دونم کی رو دوست داشته باشم....

Saturday, July 02, 2005

Ù­
روز اول مهر ماه 19 سال پیش وقتی مامانم من رو به مدرسه می برد دستش رو ول کردم تا تمام مردمی را که به تماشای من ایستاده بودند تا مدرسه رفتن من رو تماشا کنند بفهمند که من آنقدر بزرگ شده ام که تنها به مدرسه می روم!!!!
سه سال بعد وقتی در میان بمب و موشک در روستایی در نزدیکی تهران به مدرسه می رفتم می خواستم همه بدونند که اونقدر بزرگ شدم که که می تونم حتی در یک روستا تنهایی به مدرسه برم. سال بعد وقتی جنگ تموم شده بود و من و خانوادم از ایران رفتیم می خواستم تمام مردم انگلستان بدونند که من، دانش آموز ایراننی اونقدر بزرگ هستم که در مدرسه ای زبونشون رو نمی دونم می تونم تنهایی به مدرسه برم.
همیشه می خواستم بگم که خیلی بزرگ شدم.
امروز در آستانه بیست و ششمین سال تولدم می دونم که خیلی کوچیکم. خیلی!!!!

Tuesday, June 28, 2005

Ù­
دیشب که اومدی دیگه التماست نکردم بمونی چون می دونستم دوساله این گریه ها معجزه نکرده و دیگه کار از معجزه گذشته. دیشب که اومدی التماست کردم که من رو هم با خودت ببری. گفتی نمیشه. هر چی من بیشتر التماس می کردم تو بیشتر بی اعتنا میشدی. دیشب تو دوباره من و گذاشتی و رفتی. اشکالی نداره. این روزها روزهای بدیه می دونم شاید برای تو هم اینطوری باشه. شاید دل تو هم تنگ شده. شنیدم که سراغم رو گرفتی. شنیدم که برام پیغام فرستادی که تو این روزا مواظب خودم باشم. چقدر روزای بدیه. چقدر روزای سختیه.
این روزها اونقدر کار می کنم تا هیچ چیز نتونه تو ذهنم جایی برای خودش باز کنه. این روزا خیلی خستم.خیلی. بیا. بیا با هم برویم رویا ببینیم. خسته ام.
یک روز بیا و به من بگو که باور ما از عشق کجا گم شد؟
بیا. دیگر هیچ چیز معجزه نمی کند.

Saturday, June 25, 2005

Ù­
تمام شد، فردایی نمی بینم.

Friday, June 24, 2005

Ù­
پناه بر عشق!
دورکعت گریستن در آستین آسمان
برای دوری از یاد تو واجب است

اینجا زمان از پی رازها و آوازها
مرهم فریب فراموشی نیست

تنها خراش بی شفای آن جراحت
بهانه بی سوال مرگ من است

دریغا که عشق...
خوابی از خوابهای خاکستر است!
از عقوبت خوابهای خاکسترت نمی ترسی؟؟؟

Thursday, June 23, 2005

Ù­
این بچه هم به جمع وبلاگ نویسا پیوست.

Wednesday, June 22, 2005

Ù­
مخاطب پيام بوش درباره انتخابات رياست جمهوري ايران چه کساني هستند؟

درست يک روز مانده به انتخابات رياست جمهوري ايران جرج بوش طي پيام مداخله جويانه اي انتخابات ايران را غير دموکراتيک خوانده و تلويحا از مردم خواست در انتخابات شرکت نکنند. به نظر مي رسد دو گروه خواسته يا ناخواسته به اين پيام لبيک گفتند: يکي تحريم کنندگان انتخابات که با عمل خود مشروعيت حکومت را زير سوال مي برند و دوم گفتماني که ادعاي تشکيل حکومت جهاني و ضديت با امريکا را دارد و همه دستاوردهاي سياست خارجي کشور را يک شبه مي خواهد بر باد دهد. اولي خواسته مستقيم بوش را برآورده مي کند و دومي شرايط تنش و ترکتازي را براي نومحافظه کاران دولت امريکا فراهم مي کند


روابط تنش زا و خصومت آميز ايران و امريكا بيش از 25 سال است كه ادامه دارد. جمهوري اسلامي ايران امريكا را شيطان بزرگ و امريكا نيز ايران را جزو محور شرارت مي داند. تحولات داخلي هر كدام از اين دو كشور از جمله انتخابات رياست جمهوري تاثير مستقيم بر مناسبات آنها با يكديگر دارد. پيامها، سخنان و رفتارشان مي تواند بر رفتار مردم و زمامداران موثر باشد. جمهوري اسلامي ايران نزديك به شش ماه است كه مقدمات برگزاري انتخابات رياست جمهوري را فراهم مي آورد و برگزاري با شكوه آن را نه تنها براي مشروعيت نظام مهم مي داند بلكه به تاثير مستقيم آن در افزايش يا كاهش قدرت چانه زني ايران در دو موضوع اساسي مذاكرات هسته اي و فشارهاي اروپا و امريكا در خصوص حقوق بشر و آزاديهاي سياسي اجتماعي آگاه است.
جورج بوش رئيس جمهور آمريكا دقيقا يك روز مانده به انتخابات رياست جمهوري ايران طي بيانيه اي در خصوص انتخابات ايران، زمامداران آن را غير منتخب عنوان كرده و تصريح كرد مردم ايران شايسته و سزاوار يك سيستم حقيقي واقعي دموكراسي اند كه انتخابات در آن به راستي و صداقت انجام گيرد.
اكنون سوال اين است كه دولت امريكا از صدور اين بيانيه چه هدفي را دنبال مي كند؟ آيا چنين رفتاري بر خلاف صحبتها و شعارهاي انتخاباتي اكثريت نامزدهاي رياست جمهوري در ايران نبود كه خواستار گفتگو با امريكا و حل فصل مسالمت آميز مشكلات و برقراري روابط با آن بودند؟ آيا اين بيانيه موجب تقويت مواضع گروههاي تندرو و تضعيف مواضع ميانه روها و اصلاح طلبان نبود؟ آيا امريكاييها نمي توانستند يك روز نيز صبر كنند و بدون مداخله آنها مردم ايران رييس جمهور خود را انتخاب نمايند؟
براي پاسخ دادن به پرسشهاي فوق سه حوزه زير را بررسي مي کنيم: 1- مخاطبان آن پيام چه كساني هستند و اين پيام چه تاثيري در رفتار انتخاباتي آنها مي تواند داشته باشد؟ 2) گوينده پيام كيست و چه تفكر، رويكرد و اهدافي را در مورد ايران پيگيري مي كند؟ 3) بافتار سياسي و اجتماعي پيام داراي چه ويژگيها، تحولات و فرايندهايي است؟ و اين پيام در رويكرد ايران و سياستهاي آن چه تاثيري دارد؟
پيام در قالب "بيانيه بوش درباره انتخابات ايرن" بيان شده است. بيانيه با اشاره به دستاوردهاي آرمان آزادي در خاورميانه بزرگتر و در كشورهاي افغانستان، عراق و فلسطين آغاز مي شود و صحنه خاورميانه را صحنه شكل گرفتن تغيير و تحولي توام با اميد تلقي مي كند كه در آن مردم آزادي خود را مطالبه مي كنند. سپس پيام مستقيما به ايران اشاره كرده و مي نويسد:
"امواج آزادي در حال پوشش در منطقه سرانجام به ايران نيز خواهد رسيد. مردم ايران وارث تمدني بزرگ و سزاوار دولتي هستند كه به آرمانهايشان احترام بگذارد و راه را براي ثمر بخشي استعداد و خلاقيت آنها هموار كند. امروز ايران توسط حكامي اداره مي شود كه آزادي را در داخل سركوب كرده اند و ترور را به سراسر جهان گسترش مي دهند. قدرت در دست چند نفر غير منتخب است كه از طريق يك روند انتخاباتي بي اعتنا به الزامات اساسي و بنيادي در دموكراسي به قدرت رسيده اند. انتخابات 27 خرداد متاسفانه با اين سابقه اختناقي مطابقت دارد. حكام ايران بيش از هزار نفر را كه خواستار نامزدي بودند از جمله اصلاح طلبان محبوب نزد عامه و زنان را كه براي آزمون آزادي و دموكراسي در ايران تلاش بسياري داشته اند كنار گذاشته اند. مردم ايران شايسته و سزاوار يك سيستم حقيقي و واقعي دموكراسي اند كه انتخابات در آن با درستي و صداقت انجام گيرد و رهبران به آن پاسخگو باشند نه آن كه صرفا عكس العمل نشان دهند"
در آستانه انتخابات رياست جمهوري در ايران، مخاطبان پيام مزبور را با توجه به تاثير گذاري پيام بر رفتارشان مي توان به دو دسته تقسيم كرد: نخست مخاطباني كه امريكا را دشمن خود، نظام و كشور تلقي كرده و بر خلاف نظر آن عمل مي کنند و دوم مخاطباني كه به نوعي همدلي با پيام نشان داده و به حمايت امريكا دلگرم مي شوند. گروه اول واكنشي سريع به پيام دارد و سعي مي كند درست بر خلاف نظر پيام دهنده عمل نمايد. آن را مداخله در امور داخلي كشور تلقي كرده و نشانه اي از تداوم خصومت امريكا ارزيابي خواهد كرد كه مستحق پاسخي دندان شكن است. در قالب رفتار انتخاباتي اين گروه بر شركت در انتخابات و تشويق ديگران در مشاركت انتخاباتي تمايل بيشتري يافته و عزمشان جزم تر خواهد شد. اين گروه در ميان نامزدهاي انتخاباتي نيز به نامزدي تمايل نشان مي دهد كه پيام سلبي به امريكا مي دهد و آن را دشمن درجه يك امريكا تلقي كرده و بر مبارزه بر آن پا فشاري مي كند. با بررسي عيني و دقيق گفتار هاي انتخاباتي هشت نامزد رياست جمهوري در طي دوره تبليغات انتخاباتي و يا سوابق فكري، سياسي و مديريتي آنها مشخص مي شود كه به طور عيني تنها آقاي محمود احمدي نژاد است كه در ارتباط با مساله برقراري ارتباط با امريكا نظري کاملا متفاوتي دارد. كانديداهاي اصلاح طلبان و ميانه روها به صراحت از برقراري روابط با امريكا حمايت مي كردند. آقايان قاليباف، محسن رضايي و لاريجاني نيز ديدگاهي كمابيش مشابه داشتند. بنابراين با توجه به دو گزينه فوق مي توان نتيجه گرفت كه پيام بوش در خصوص انتخابات ايران بر روي گروه نخست تاثير سردي نسبت به امريكا و كانديداهاي طرفدار روابط واشنگتن داشته و تاثير ايجابي در حمايت از كانديداهاي نفي كننده روابط داشته است.
اما تاثير پيام بر روي مخاطبان گروه دوم متفاوت است. در بافتار انتخاباتي ايران و در مورد شركت يا عدم شركت در انتخابات يا راي به هر كدام از نامزدها سه دسته اصلي مي توان مشاهده كرد: گروه تحريميان ، گروههاي ميانه رو طرفدار برقراري ارتباط با امريكا و گروه مخالف با برقراري ارتباط با امريكا. تاثير پيام بر روي گروه سوم بررسي شد. در مورد گروه تحريميان مي توان استدلال كرد كه پيام بوش براي آنها اميدوار و دلگرم كننده بود. آنها اميدوار شدند كه با اين پيام مردم ايران به حمايت امريكا دلگرم شده و به پاي صندوقهاي راي نخواهند رفت. اين پيام آغازي بر تشديد فشارهاي بين المللي است كه با عدم حضور مردم در انتخابات مي تواند تاثير عميق تري بگذارد و افكار عمومي جهانيان را به حمايت از مردم ايران و سرنگوني جمهوري اسلامي ايران جلب نمايد. همچنين اين پيام مي تواند افراد خاكستري در انتخابات را به سوي تحريم كنندگان سرازير نمايد و حتي به ريزش نيروهاي ميانه رو و طرفدار برقراري روابط با امريكا منجر شود.
اكنون پرسش اين است كه گوينده پيام كيست و چه تفكر و رويكرد و هدفي از ارسال چنين پيامي دارد؟ اگر فرض رفتار حسابگرانه بازيگران عرصه بين المللي را بپذيريم، اين پرسش قابل طرح است كه چرا امريكا با اين پيام موضع مخالفان سرسخت خود را تقويت و طرفداران برقراري روابط و شيوه هاي مسالمت آميز را تضعيف كرد؟ براي پاسخ به اين پرسش ها بايد تفكر، رويكرد و اهداف گوينده پيام بررسي شود. در حال حاضر در امريكا گروه نو محافظه كاران حاكم هستند. آنها بر خلاف جمهوري خواهان كلاسيك در روابط بين المللي مطلق گرا و ارزشي هستند. نگاهي ايدئولوژيك به جهان داشته و دولتهاي موجود را به خير و شر و دوست و دشمن تقسيم مي كنند. آنها رويكرد نظامي و يكجانبه گرا در روابط بين المللي دارند. هدف اساسي آنها حفظ و گسترش هژموني امريكا در جهان است كه از طريق قدرت غير قابل رقابت نظامي امريكا و گسترش و ارزشهاي امريكايي مانند تجارت آزاد و حكومتهاي دموكراتيك ميسر مي شود. پس از 11 سپتامبر آنها متوجه آسيب پذيري امريكا در قبال تروريسم شده و مقابله با آن را به هر قيمتي در دستور كار خود قرار دادند. به گمان آنها تهديد امنيت امريكا از طريق تلفيق ميان سلاحهاي كشتار جمعي، تروريسم و دولتهاي محور شرارت به اوج خود مي رسد. از ديدگاه نو محافظه كاران و بر اساس دكترين جنگ پيشدستانه بوش امريكا نمي تواند منتظر بماند تا تروريسم به نقطه غير قابل كنترل برسد. امريكا براي دفاع از امنيت سرزميني، منافع حياتي و متحدين خود به جنگ پيشدستانه متوسل خواهد شد. استراتژي بازدارندگي در قبال تروريسم و سلاحهاي كشتار جمعي موثر نيست و نمي تواند راهنماي امريكا در قبال تهديد كننده هاي تروريستي جديد باشد.
رويكرد اين گروه در قبال جمهوري اسلامي ايران به شدت خصمانه است. به ويژه افرادي مثل ديك چني معاون رئيس جمهور، دونالد رامسفلد وزير دفاع، جان بولتون نامزد نمايندگي امريكا در سازمان ملل و ... به شدت به جمهوري اسلامي ايران بدبين هستند. آنها نمايندگي منافع دو گروه عظيم نظامي و نفتي امريكا را بر عهده دارند. اين گروه به همراه پل ولفوويتز و افراد موثر ديگر طرح حمله به افغانستان و عراق را تهيه و عملي كردند. آنها در مواردي مواضع بسيار تندتري نسبت به ايران بروز داده اند. در نخستين سالگرد حمله به عراق آنها اعلام كردند كه حمله به عراق موجب انحراف در حمله به ايران شده است. ايران و عراق دو غده سرطاني در خاورميانه هستند كه همچنان كه رها كردن آنها خطرناك است، عمل جراحي بر روي يكي و باقي گذاشتن دومي خطرناك تر مي باشد، اما هزينه رويكرد نظامي گرايانه آنها در قبال ايران به راحتي قابل تحمل نيست. ايران بر خلاف عراق داراي نظامي مبتني بر اداره مردم است. اينجا ديكتاتوري بريده از مردم و فاقد مشروعيت مردمي و به زور سرنيزه بر مردم حكومت نمي كند. در رفتار خارجي دست كم در پانزده سال گذشته به اقداماتي دست نزده كه منجر به انزواي كامل بين المللي آن شود. جايگاه و مشروعيت مردمي نظام سياسي به همراه رفتار عقلاني آن در عرصه منطقه اي وبين المللي وضعيتي را به وجود آورده است كه نومحافظه كاران گرفتار در عراق و رسواييهاي آن به راحتي نمي توانند به اجماع در درون امريكا برسند و در عرصه بين المللي متحدين خود را با خود همراه سازند يا افكار عمومي و دولتهاي مستقل جهان را در صورت حمله به ايران ساكت نمايند. ايران يك قدرت بزرگ منطقه اي با اهميت استراتژيك براي امريكا و اروپا مي باشد. قدرتهاي بزرگ جهان جايگاه آن را در عرصه بين المللي به خوبي درك كرده اند و مي دانند كه نفوذ و تسلط بر منطقه بدون تسلط بر ايران يا برقراري پيوندي عميق با آن ميسر نيست و تسلط هر كدام چقدر مي تواند موقعيت و موضع قدرتي آن را در عرصه بين المللي تقويت كند.
بنابراين به نظر مي رسد كه برقراري امنيت و ثبات هدف فوري امريكا و تسلط بر منابع انرژي و در اختيار داشتن كشورهاي نفت خيز منطقه هدف استراتژيك آن مي باشد. با توجه به رويكرد ايدئولوژيك و تفكر مطلق گرايانه نومحافظه كاران آنها اميد چنداني به برقراري پيوندهاي عميق سياسي و اقتصادي با ايران ندارند. لذا براي كاهش هزينه هاي رويكرد نظامي گرايانه خود دو امر را هدف قرار داده اند: 1- پايه هاي مشروعيت مردمي نظام 2- رفتار عقلاني ايران در سياست خارجي. خدشه دار شدن هر كدام از اين دو موجب تسريع در اجماع داخلي و بين المللي خواهد شد كه به معناي پايين آمدن هزينه هاي اقدام مي باشد.
موضوع سومي كه در اين تحليل بايد مورد بررسي قرار گيرد، ساز و كارهاي موجود در داخل ايران بر چگونگي تاثير گذاري پيام براي تحقق اهداف امريكا مي باشد. به بياني ديگر، بافتار سياسي اجتماعي موجود در ايران چگونه مي تواند پيامدهاي پيام فوق را به ضرر و سود طرفين تقويت يا تضعيف نمايد. فرايندهاي نظاميگري، اقتدار گرايي در مقابل فرايندهاي دموكراسي خواهانه قرار مي گيرند. رويكردهاي اعتماد سازي، تنش زدا و توسل به شيوه هاي مسالمت آميز در روابط خارجي مشخصا پيامدهاي متفاوتي از رويكردهاي انقلابي و اقتدار گرايانه دارد. در انتخابات رياست جمهوري هر كدام از رويكردها و روشهاي فوق نمايندگان خاص خود را داشتند و در دور دوم اين تمايزها به وضوح آشكار شد. نگاه جامعه شناختي به روند تحولات بعد از جنگ هشت ساله در دو كشور ايران و عراق مي تواند به فرايندهاي موجود در انتخابات ايران عمق تاريخي و اجتماعي ببخشد. پس از پايان جنگ دو كشور داراي ارتشهاي يك ميليوني بودند كه خطر بزرگ تهديد خارجي را پس از هشت سال تلاش واقتدار به پايان رسانده بودند و خواستار جايگاهي رفيع در حوزه سياست بودند. نظام سياسي عراق كه با ارتشي مجهزتر و به دليل پيروزيهاي پي در پي چهار ماه پاياني جنگ با روحيه قوي، روبرو بود چاره كار را در حمله به كويت يافت و اين نيروي عظيم را مشغول كشورگشايي ديگري نمود. اما جمهوري اسلامي رويكردي عقلاني و سازنده داشت. نيروهاي نظامي در سازندگي پس از جنگ شركت داده شدند و توان آنها در اين حوزه به كار گرفته شد. حقوق و مزاياي مادي نيروها به سرعت افزايش يافت و باز سازي انساني و تسليحاتي در دستور كار قرار گرفت. اما البته به نظر مي رسد پس از دوم خرداد 76 اين روند تا حدودي كند شد و شكاف ميان مقامات سياسي دولتي و نظاميان عميق تر شد. ديگر فرمانده جنگ رئيس جمهور نبود. خواسته هاي بالقوه نظاميان به دليل بروز شكاف پيش گفته و تفاوت در رويكردهايشان تقويت شد. به ويژه اين كه آنها دولت را در حفظ ارزشهاي انقلاب ناتوان مي ديدند و حتي برخي را متهم به نابودي آنها مي كردند. نيروي قدرتمند نظامي در كشور به دليل ماهيت ويژه سپاه پاسداران كه پس از انقلاب به صورت يك نيروي ارزشي و در پيوند عميق با مردم به وجود آمده بود تقويت شده و از طريق بسج ويژگي دوگانه نظامي - مردمي نهادينه شد. آنها توان نهادي خود را در برخي از مواقع انتخاباتي قبلا به نمايش گذاشته بودند و اكنون در انتخابات رياست جمهوري توان سازماندهي شان به كمك آنها شتافته و توانستند معادلات انتخابات را به هم بريزند و نامزد خود را به دور دوم برسانند . به نظر مي رسد با توجه به رويكردهاي ارزشي و انقلابي نامزد آنها كه نه تنها در پي بسط آزاديهاي سياسي و اجتماعي نيست بلكه هدف خود را ايجاد دولت اسلامي (عملا با نفي 25 سال دولت اسلامي ايران) در داخل و تشكيل حكومت جهاني اسلامي در خارج اعلام كرده است اين تفكر و پيروزي نامزد آنان در رياست جمهوري ايران پيامدهايي دارد كه به رغم ظاهر متعارض و متضاد آنها با امريكا دقيقا در راستاي اهداف و رويكرد نومحافظه كارانه تندرو در كاخ سفيد عمل مي كند.
به طور مشخص پيامدهاي زير قابل احصا هستند:
1- ارسال علائم تندروانه به جامعه بين المللي در تفكر، رويكرد و رفتار
2- گسترش شكاف دولت - ملت در نتيجه نااميدي از اصلاح پذيري نظام از درون و كنار رفتن نيروهاي ميانه رو
3- ريزش بيشتر نيروهاي كارآمد، سياستمداران و مديران توانمند كه نمي توانند خود را با افراد و رويكرد جديد سازش دهند.
4- كاهش مشروعيت مردمي و توانمندي ديپلماتيك ايران در مناسبات خارجي به خصوص در جلب افكار عمومي جهان و قدرت موثر اروپا درمقابل امريكا.
موارد فوق زمينه لازم را براي متهم ساختن ايران به تندروي، صدور تروريسم و تلاش براي دستيابي به سلاحهاي هسته اي فراهم مي آورد و امريكا را در موقعيت استثنايي قرار مي دهد كه از اين طريق به راحتي مي تواند هم در داخل امريكا به سرعت اجماع لازم را براي اعمال فشار به ايران فراهم آورده و هم در عرصه بين المللي با اروپاييان در مورد نقض حقوق بشر و تهديدگر بودن ايران به سرعت به توافق برسد. به نظر مي رسد پيام بوش نوعي فريب است كه به چراغ سبز امريكا به صدام در حمله به كويت شباهت بيشتري دارد.
امريكا ظرفيت تحمل قدرت معارض منطقه اي را ندارد و هدف استراتژيك آن نابودي اين قدرتها و تسلط كامل بر منطقه است. اين قدرت چه عراق باشد چه ايران، وقتي سياست مهار دو جانبه به نتيجه نرسيد، ظاهرا نابودي دو قدرت نتيجه بخش تر است.

Tuesday, June 21, 2005

Ù­
چیزهایی هست مهمتر از انتخابات ریاست جمهوری و بیان احساسات که امیدوارم این هفته اتفاق نیفتند چون نه می توانم مبارزه کنم و نه بیان... هیچکس هم عذاب وجدان نگیرد چون من حالم خوب است

Monday, June 20, 2005

Ù­
نگاهي به سابقه فکري و اجرايي احمدي نژاد:
از انجمن حجتيه تا انصار حزب الله


جناب دكتر معين در بيانيه خود پس از انتخابات نسبت به خطر بازگشت فاشيسم هشدار داده است، از طرفي نيز در برخي سايتها اخباري ديده شده مبني بر عضويت و سابقه آقاي محمود احمدي نژاد در انجمن خجتيه. من واقعا ارتباط بين فعاليت در انجمن حجتيه و گرايش فاشيستي را نمي فهمم زيرا در ميان اعضاي برجسته انجمن حجتيه گرايش فاشيستي تاكنون مشاهده نشده و اساسا در مرام فكري ايشان پذيرش سمت دولتي جايگاهي ندارد. البته شايد خبري كه چندي پيش منتشر شد مبني بر اهتمام شهرداري معظم تهران بر آماده سازي نقشه راه ظهور امام زمان

ظن عضويت شهردار در انجمن حجتيه را تقويت کند. اما آنچه مسلم است در همراهي و همفكري آقاي احمدي نژاد با جرياناتي چون انصار حزب الله و ايثار گران ترديد نيست. از اين منظر نتيجه گيري آقاي عماد الدين باقي منطقي تر به نظر مي رسد كه با آمدن احمدي نژاد حقوق بشر در ايران لطمه جدي خواهد ديد.
براي ارزيابي قضاوت آقاي باقي نگاهي به عملكرد آقاي احمدي نژاد در شهرداري تهران مفيد به نظر مي رسد:
1- بنا بر وظايف تعريف شده شهرداري، امور عمراني و رفاهي در اولويت وظايف اين نهاد قرار دارد. در دو سال گذشته فعاليتهايي چون اعظاي وام ازدواج به جوانان، كمك به هيئتهاي عزاداري، كمك به برخي مدارس غير انتفاعي و ... در دستور كار شهرداري تهران قرار داشته است. كارشناسي هشدار مي دهند كه با توجه به جمعيت زياد و ترافيك سنگين تهران اگر براي اين شهر برنامه ريزي اساسي نشود در پنج سال آينده تهران غير قابل سكني خواهد بود.
با توجه به اين نكته اهتمام شهرداري پايتخت به اموري چون اعطاي وام ازدواج آن هم در شرايطي كه صدها نهاد دولتي و غير دولتي دهان پر كن همچون سازمان تبليغات اسلامي (بنا بر اخبار منتشره در سالهاي گذشته نهاد اخير نيز در امر تجارت سيگار گوي سبقت از متوليان امر ربوده است) و غيره در اين مملكت حضور دارند آيا منطقي به نظر مي رسد؟ اين در حالي است كه به گفته كارشناسان امور شهري در دو سال گذشته علي رغم تبليغات بسيار هيچ فعاليت جدي براي حل معضلات اساسي تهران انجام نشده است. ذكر يك نمونه شايد مفيد باشد: جناب احمدي نژاد در آغاز كار شهرداري تهران يكي از شعارهايي كه مي داد (و البته زود هم فراموش شد) باز سازي همه خيابانهاي تهران در 45 روز بود. در همان زمان شهردار يكي از مناطق تهران و يك كارشناس شهر سازي به نگارنده گفتند اساسا اجراي چنين برنامه اي براي تهران غير ممكن است چرا كه تجربه نشان داده كه در تهران با توجه به جمعيت و وسعت و از طرفي حفاريهاي ناتمام سازمانهاي مختلف هيچ روزي كار آسفالت و باز سازي خيابانها پايان نخواهد گرفت بلكه چند تيم ترميم كننده در طول 12 ماه سال مشغول انجام اين ماموريت هستند. اكنون پس از دو سال از آن ماجرا مردم خود سرنوشت خيابانها و آن شعار را مي بينند و نيازي به تذكار نيست.
حكايت فلج شدن تهران در روزها برفي و باراني نيز حديث مكرري است كه...
2- بنا بر اذعان شهردار محترم و اطرافيان ايشان اين طيف فكري معتقد به جوانگرايي و انقلاب در مديريت است. بنا بر همين تفكر با روري كار آمدن جناب احمدي نژاد تقريبا شهرداران همه مناطق به علاوه روساي موسسات وابسته به شهرداري عزل شده و سمت آنها به جواناني سپرده شد كه در روزهاي معارفه خود را از اقصي نقاط كشور به تهران رساندند. به عنوان مثال شهردار عزل شده يكي از مناطق چند ماه پس از شروع به كار آقاي احمدي نژاد تعريف مي كرد که شهرداري يكي از مناطق به كسي سپرده شد كه تا پيش از آن مسوول سازمان آب دهلران بوده است و اساسا با خيابانهاي تهران آشنايي كافي نداشته است. به نحوي كه در فرداي روز معارفه در خيابانها گم مي شود و با تلفن از دوستان خود كمك مي جويد. حال شما تصور كنيد كه چنين مسوولي امور شهرداري را چگونه هدايت خواهد كرد. طبق مشاهدات نگارنده شهرداري سابق منطقه هفده طي چند سال در تلاش بود تا مسوولان راه آهن و نهادهاي مرتبط ديگر را راضي كند كه پنج كيلومتر از ابتداي مسير راه آهن تهران تبريز از سطح زمين جمع شده و به شكل زير سطحي ساخته شود. علت هم اين بود كه عبور دو خط آهن از تهران به موازات هم منطقه واسطي را در محله قلعه مرغي ايجاد كرده بود (معروف به جزيره) كه به دليل دشوراي هر گونه برنامه ريزي توسعه شهري تبديل به مركز فساد و غير قابل كنترل شده بود. اما به دليل همكاري نكردن نهادهاي مزبور اين روند به كندي پيش مي رفت . پس از تصدي شهرداري تهران از سوي آقاي احمدي نژاد در اين روند تسريع قابل ملاحظه اي روي داد چرا كه روابط ويژه و گرم ايشان و طيف ايشان با مقامات و نهادهاي انتصابي گره از هر كار فروبسته شهرداران سابق مي توانست بگشايد از جمله اتصال خيابان فاطمي به بزرگراه چمران و اتوبان شهيد صياد شيرازي به بزرگراه بابايي كه اين هر دو سالها به مانع پادگان و مهمات سازي برخورده و متوقف بودند تا اين كه شهردار انقلابي با توسل به وساطت مقامات عالي مشكل را حل كرد. صرف نظر از نتيجه مثبت اين راهگشاييها که شامل همه مردم مي شود و كسي مخالف آن نيست اما آيا مي توان اينها را به عنوان عملكرد مثبت يك مدير به شمار آورد؟
در ارتباط با فساد موجود در شهرداري از سوي كارشناسان مباحث زيادي مطرح مي شود كه در روزهاي آينده بدان خواهيم پرداخت.
3- اخيرا خبري منتشر شد (و تكذيب هم نشد) مبني بر اين كه شهرداري تهران در راستاي اقدامات ارزشي بودجه كلاني را جهت تهيه نقشه راه ظهور امام زمان (عج) تخصيص داده است.
اكنون شبكه سي ان ان پي در پي قدرت گرفتن جريان تندروي اسلامي در ايران را با تصاوير و برشهايي نشان مي دهد كه انسان را ياد تبليغات وسيع اين شبكه پيش حمله امريكا به افغانستان مي اندازد. در اين جا نيز طيف احمدي نژاد شعار ايجاد حكومت جهاني و بازگشت به شعارهاي دهه اول انقلاب چون صدور انقلاب وغيره را سر مي دهند.
فكر مي كنيد اين مقدمات چه نتايجي را نويد مي دهد؟
افزودن اظهارات ديگر احمدي نژاد به مطالب فوق شايد در نتيجه گيري كمك كند.
- من اگر رييس جمهور شوم هفته اي يك بار با سران كشورهاي آسيايي و افريقايي ديدار خواهيم كرد.
- جداسازي مردان و زنان در همه اماكن اجتماعي لازم است.
- امر به معروف و نهي از منكر بايد احيا شود.
در روزهاي آينده درباره موج فزاينده به کار گيري کودکان زير پانزده سال در بخش جمع آوري زباله شهرداري تهران پس از تصدي احمدي نژاد نيز مطالبي خواهيم نوشت


Saturday, June 18, 2005

Ù­
نمی خواستم...
امروز نمی خواستم که رای دهم.دلایل خودم را داشتم. نمی خواستم رای دهم چون اول از همه یا این نوع رای گیری مخالف هستم. نمی خواستم رای دهم چون آینده خوبی نمی دیدم. نمی خواستم رای دهم چون هزار و یک دلیل دیگر داشتم که رای ندهم. اما رای دادم به چند دلیل انگشت شمار. رای دادم چون نمی خواهم گذشته دوباره تکرار شود. نمی خواهم روزهای خفقان 8 سال پیش دوباره بر کشورم حاکم شود. نمی خواستم کسی با زور تفنگ حکومت کند. نمی خواستم کشورم به دست بیگانه بی افتد. ترجیح میدهم در خفقان به سر ببرم تا با حکومت یک دولت بیگانه به راحتی نفس بکشم. ترجیح می دهم گونی بپوشم تا یک بیگانه نوع پوششم را به من القا کند. ترجیح می دهم خودم هر چند آهسته همه چیز را تغییر دهم تا دیگری به سرعت همه چیز را ویران کند.
من رای دادم چون در این مورد می تونم سهم هر جند کوچیکی داشته باشم. به آینده امیوار باشم.
نزدیکیهای دوسال پیش تو زندگی من تغییری رخ داد. برای عادی کردن شرایط من هیچ سلاحی نداشتم. نمی تونستم هیچ کاری بکنم. دست و پا بسته بودم. دنیا بران تموم شده بود. یک ماجرای احساسی تمام زندگی من رو تحت تاثیر قرار داده بود. برای مبارزه با یک چنین وضعیتی نزدیک دو سال جنگیدم. با خودم مبارزه کردم. گریه کردم. خودم رو آزار دادم و دیگران رو رنجوندم. با دنیا قهر کردم و همه جا دنبال مقصر گشتم. اما حالا یه چند وقتی است که من پیروز شدم. دو سال طو لکشید اما امروز برای عاشق شدن دوباره یه اترژی جدید دارم. امروز شاید حتی بهتر از دوسال پیش بتونم خودم رو خوشحال ببینم. امروز شاید همه چیز خیلی منطقی تر از فبل خودش باشه.
اینا رو گفتم تا بگم که من که توی یک رابطه اینقدر ضربه خورده بودم و بریا ترمیمش دوسال زمان لازم بودچطوری می تونم انتظار داشته باشم کشورم در عرض تنها 8 سال به بالاترین نقطه ممکن برسه؟ این رو نباید فراموش کنیم که یک روزی به اون اوج میرسیم اما باید این روند ادامه داشته باشه. باید برای ساختن ایران تلاش کرد. باید از نو ساختش. من این رو تجربه کردم. فقط ما می تونیم... من و تو!

Wednesday, May 18, 2005

Ù­
لطفا جمله بسازید.
لطفا با تمام کلمه های دنیا جمله بسازید.
لطفا خوش خط بنویسد.
لطفا در جمله سازی نام من را کنار نام او بگذارید....

تولدت مبارک

Friday, May 06, 2005

Ù­
تو باید می رفتی, چونکه:
راهت دور بود
موهات بور بود
هر چی بهت گفتم دروغ بود

Friday, April 22, 2005

Ù­
متاسفم. متاسفم. ببخشید. ببخشید. می دونم که مدت نسبتا طولانی آدم غیر قابل تحملی شده بودم و هنوز هستم. می دونم که بیش از حد تو این مدت اشتباه کردم. و این رو هم می دونم که بیش از هر کسی به خودم آسیب رسوندم. تو این مدت با وجود اینکه روزهای خیلی خوبی رو گذروندم ولی افسرده بودم. این افسردگی هرچند دیگران رو آزار می داد ولی مخاطب اصلی اش خودم بودم. می دونم تصمیم های غلط گرفتم. راههای اشتباه زیادی رو عمدا رفتم می دونم داشتم با خودم به ضرر خودم مبارزه می کردم. خیلی از اشتباهاتم رو می دونم. خیلی چیزها عوض شد. خیلی راهها رو اشتباه رفتم که قابل برگشت نیست. روزها خوب و بد زیادی رو پشت سر گذاشتم و همه اینها از روزی شروع شد که تو رفتی. وقتی رفتی انگار زندگی خالی شد. انگار همه چیز یه حباب شد و تارسیدم بهش ترکید. زندگی شد یه گلوله که بی هدف به هر جایی می رفت. تنها شدم. اونقدر به تو فکر کردم که تو شدی مرکز دنیای من. تو شدی تمام خواب و بیداری من. بهترین حادثه شد دیدن تو توی خواب. بهترین حادثه شد شنیدن خبری از تو از طرف عمو ممد. نمی دونم کی رو باید نفرین کنم برای این سالهای از دست رفته؟ خودم رو؟ تو رو؟ یا ...؟ تو این مدت هر از چند گاهی تصمیم می گرفتم که تو رو از زندگی ام بندازم بیرون. بارها این تصمیم احمقانه رو گرفتم و بارها بهش نتونستم عمل کنم. از خودم دور شدم تا از تو دورتر شم. بشم یه آدم دیگه. نشد. دو باره هوا گرم شده. چند روز دیگه باید از این پله ها بیای بالا روبروم بشینی و من عاشقت بشم. کاش ایندفعه نیای. دیگه دلم نمی خواد با این اشتباها زندگی کنم. یا برگرد و از زندگیم برو بیرونننننننننننننننننننننننننننن.

Tuesday, April 05, 2005

Ù­
همان حرفهای تکراری...

Sunday, March 20, 2005

Ù­
پنجره را باز کن. بهار به اتاقت می ریزد. می دانم. می دانم...
عیدت مبارک

Saturday, February 26, 2005

Ù­
خیلی,خیار, خامه,خدا,خلبان,خونه,خیابون,خیاط,خرما,خاله,خوب,خواستگار,خر, خاموش, خاطره, خاک, خطا, خراب, خواهر, خواب, خطر, خسته, خورشید, خر, خبس, خاویار, خسته, خسته, خسته...

Sunday, February 06, 2005

Ù­
گاهی فکر می کنم اگه یه روز برگردی. می ریم با هم یه ناهار می خوریم و بعد توی این هوای ابری قدمی می زنیم و مییایم اینجا رو تخت من دراز می کشیم. تو از کارهایی که تو این دو سال کردی برام می گی و من از تمام دلتنگیهایی که تو این دو سال برای تو داشتم. بعد تو بغلم می کنی و می گی دیگه تموم شد. دیگه از پیشت نمی رم.
بعد فکر می کنم که من چقدر خرم که فکر می کنم تو ممکنه یه روز برگردی!!!

Tuesday, February 01, 2005

Ù­
Blue bird where are you??? I saw you im my dreams last night.


Ù­
Blue bird where are you? I saw you in my dreams last night.

Monday, January 31, 2005

Ù­
چند روز پیش افتادم توی یه رودخوونه. آب من رو با خودش برد به دریا. تو دریا یه نهنگ من رو خورد و برد توی اقیانوس من رو بالا اوورد. یه کشتی ماهی گیری من رو از آب نجات داد. من و کشتی رسیدیم به یه جزیره تو سواحل جنوبی سرزمین نبودنها. الان من اونجام. توی اون جزیره. اینجا هیچکس و هیچ چیز نیست. خیلی خوبه هیچ امیدی نیست که بهش دل ببندی هیچ دردی نیست که آزارت بده. نه تو هستی نه من. اینجا سرزمین سواحل جنوبی هیچستانه. هیچکس وجود نداره که بخواد خاطره داشته باشه. هیچ خاطره ای اینجا زندگی نمی کنه. زمان وجود نداره. الان که دارم می نویسم نمی دونم چند تا بهاره نیومده من اینجا نیستم. نمی دونم. ولی می دونم چون اینجا ندونستن وجود نداره. اینجا سرزمین هیچستانه. با کمی هوای تازه که وجود نداره...

Saturday, January 29, 2005

Ù­
به سادگی دلم برات تنگ میشه
به سختی برات گریه می کنم
تو یه توهمی
همون گاوی که در من زندگی می کنه
همون مردی که رو مبل اتاقم می شینه و حرف نمی زنه- دیوونم می کنه-
تو یه بغضی
هیچوقت نمی خندی


Wednesday, January 26, 2005

Ù­
روبه روی آقای بی رنگ می ایستم و ازش می پرسم می خواد چی کار کنه؟؟؟
آقای بی رنگ بدون درنگ جواب می ده که می خواد زندگی اش رو تغییر بده... می خواد یک تلوزیون 51 اینچ با یک دی وی دی بخره. می خواد یه خوونه بخره که شومینه داشته باشه. می خواد به زندگی اش رنگ بده. من نم یدونم آقای بی رنگ رنگ رو برای چی می خواد قاطی زندگی اش کنه! آقای بی رنگ اگه رنگی بشه می میره!!!
فیلم trainspotting رو ببینید.

Wednesday, January 05, 2005

Ù­
این روزها آدم خیلی گه و مزخرفی شده ام که

قابل توجه اونها که می گن بودی" خبر ندارین الان چی شدم..."

Friday, December 31, 2004

Ù­
در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح آدمی را در انزوا می خورد و می تراشد.
صادق هدایت.

Tuesday, December 21, 2004

Ù­

چند روز پیش ژینوس که از دست شوهرش به تنگ آمده بود برای دیدن کنسرت لیلا یک بلیط رفت و برگشت به دوبی خرید و رهسپار دوبی شد. ژینوس مقدار فراوانی پول همراه خود برد زیرا شنیده بود که در "دی تو دی" اجناس خوبی می فروشند. او پس از بازگشت از دوبی خاطرات خود را برای ژیلا چنین تعریف کرد:

آره ژیلا جون. کنسرت لیلا که حرف نداشت نمی دونی موهاش چه خوشرنگ شده بود. بعد کنسرت هم رفتم باهاش صحبت کردم که مدل لباسش رو بردارم ژرسه سرخابی بود با مخمل سبز خیلی قشنگ بود پکی به سیگارش می زند و ادامه می دهد: آره ژیلا جون بهت بگم که ایندفعه تو هم باید بیای دوبی. نمی دونی این "دی تو دی" چه جنسهایی داره. چه قیمتهایی. خیلی عالیه. من که دوسه میلیون تو همین " دی تو دی " خرج کردم. ولی از همه بهتر همین کنسرت بود. حالا ویک اند دیگه که کنسرت شهرام برات بلیط می گیرم با هم بریم. اصلا می دونی چیه ژیلا جون می خوام این ویلای کیش رو بفروشم برام دوبی یه آپارتمان بخرم. به جواد هم گفتم - جواد شوهر ژینوس است- تو که می دونی ژیلا جون اون به این کارا کاری نداره.... و این گفتگو سالها ادامه پیدا می کند. ژینوس تمام تعطیلات آخر هفته را به دوبی می رود در لاوی قهوه می خورد و در استرخ شنا می کند. از " دی تو دی" خرید می کند و خیلی خوشحال است....


Friday, December 10, 2004

Ù­
برف می بارد.
پیاده می روم.
قهوه می خورم.
برف بازی می کنم.
می خندم.
یخ می زنم.
قهوه می خورم.
دوستانم می آیند.
مهمانی می روم.
مست می شوم.
می رقصم.
می خندم.

حالم خوب می شود.

Monday, December 06, 2004

Ù­
دوران بسیاری بد و گند و ت... از زندگی ام را پشت سر می گذارم.
حالم خوب نیست اینجوری من رو نگاه نکن...

Saturday, December 04, 2004

Ù­
بعد از اینکه می خوابم روحهای خانمان تلوزیون تماشا می کنند و تا صبح از من غیبت می کنند...

Wednesday, December 01, 2004

Ù­
نامه به جورالینکا (بچه آفریقایی که هیچوقت زاده نشد)
جورالینکای عزیز سلام
ببخشید که دیر جواب نامه ات را دادم.
فقط خواستم بدانی که خیلی خوشبختی.
مواظب خودت باش
آرزوی دیوانه

Monday, November 29, 2004

Ù­
بعضی آدمها مثل برگ جریمه می مونن.
هرچند ازشون متنفری مجبوری نگهشون داری...

Sunday, November 28, 2004

Ù­
ریاضیدان گمنام ایرانی ثابت کرده است که عدد پی با 14/3 برابر نیست.
روزنامه شرق شنبه 7 آذر

نتیجه گیری: من تمام مسئله های دوران مدرسه رو درست حل کرده بودم.

Saturday, November 27, 2004

Ù­
عکاسی

به من فکر کن.
کلیک.
عکس قشنگی شد.

Friday, November 26, 2004

Ù­
بدانید که آرزو عقل را به غفلت می افکند...!

حضرت علی
:)


Ù­
این قصه همین جا تموم شد. هر چند نصفه. حالا دور بزن من نمی تونم این فرمون رو بچرخونم... مرسی. تو می تونی به راهت ادامه بدی. من بر می گردم!!!

Thursday, November 25, 2004

Sunday, November 21, 2004

Ù­
خرمشهر
چند تا شهر مثل خرمشهر فراموش شده اند؟؟؟ دور چند تا شهر دیوار کشیده اند تا خاطره ها از آن پرواز نکنند؟؟ تا فکرها به آن سو پر نکشند؟؟؟ چه بر سر خرمشهر در این 15 سال آمده؟؟؟ چه بر سر شهری آمده که خدا آن را آزاد کرده؟؟؟
دور تا دور شهر دیوار کشیده اند... دور تمام ساختمانهای ویران شهر دیوار کشیده اند. دیوار کشیده اند تا چهره شهر زیبا شود.
:دیوار کشیده ایم تا شهر زیبا شود و همه حتی غیر بومیها از این کار تعجب کرده اند.... این را یکی از اعضای شورای شهر خرمشهر با خرسندی می گوید. خیلی خوشحال است که فکر می کند مردم با سادگی نمی فهمند!!!! اما می فهمند. خرمشهر را از یاد ما برده اند چون هیچ کاری برای خرمشهر نکرده اند. خرمشهر را از یاد ما برده اند همانطور که منجیل را از یاد ما برده اند... همانطور که بم را از یاد ما خواهند برد. از زلزله بم چقدر می گذرد؟؟؟ چند عکس و فیلم از بهبود وضعیت زلزله زدگان دیده ایم؟ کدام یک از ما می داند که امروز جند در صد مردم منجیل سامان یافته اند؟ راستی در این سرما مردم بم چه می کنند؟ اینهمه کمکهای مردمی به جیب چه کسی سرازیر شده است؟؟؟
تقصیر من و تو نیست که خرمشهر فراموش شده. تقصیر من و تو نیست که منجیل فراموش شده...و تقصیر من و تو نیست اگر تا چند روز دیگر بم را فراموش کنیم....
کاش آنها که نباید فراموش کنند یادشان باشد که در همین نزدیکی مردمی از خرمشهر هنوز آواره اند...و کاش آوارگی تنها درد آنها بود...


Friday, November 19, 2004

Ù­
قدغن
ایتجا همه چیز قدغن است. اول از همه زن * قدغن است.چون زن قدغن است روزنامه نگاری هم قدغن است. زندگی هم قدغن است. بوسه و سکس و دوست داشتن. رقصیدن و شاد بودن و خندیدن. همه قدغن است.اینجا سرزمین شمشادهاست... کسی سر بلند کند سرش را می زنند. سیاست و اقتصاد و فلسفه قدغن است. اینجا نوشتن قدغن است. اینجا بودن تو قدغن است. اینجا من قدغن.....

برای یه تحقیق در مورد روزنامه نگاری ان لاین برای دانشگاه می خواستم تو سایت گوگل جستجو کنم. نوشتم روزنامه نگاری ان لاین. نوشت: سایت مورد نظر شما فیلتر می باشد. تماس گرفتم که بپرسم چرا؟؟؟ گفت: چون در کلمه روزنامه نگاری " ز " و "ن " پشت سر هم اومده !!!!! تمام سایتهایی که از کلمه زن به هر نوعی استفاده شده باشه قدغن است...

Thursday, November 18, 2004

Ù­
حالا دیگه خیلی خوب می دونم که ایندفعه اگر به دنیا بیام دلم می خواد یه فیل باشم

Friday, November 12, 2004

Ù­
Ba sedaye boland bekhoon:
Dige dooset nadaram,
Hata ba sedaye aheste...
Arezou

Thursday, November 11, 2004

Ù­
Coffe-shop
Baghali polo
koofte
Jooje kabab ba ostekhoon
Milkshake

Faramooshi,

Khoshhalam...

Arezou

Monday, November 08, 2004

Ù­
Mesle halate tahavo mimoone,
Mesle gerye kardane bi ekhtiyar azar mide,
Mesle ye boghz,
Mesle tamame heshaye bade donya,

Mesle doost dashtane to mimoone...

Sunday, November 07, 2004

Ù­
mesle khafe shoda

Friday, October 22, 2004

Ù­

از کنار خوابم می گذری. آرام شده ای نامهربان. هوا رو به سردی می رود. من هر شب مست گذر تو هستم. باز از کنار خوابم می گذری. می خواهم که خواب باشد همه و همه. می ترسم به عکسها نگاه کنم. می ترسم در عکسها تو را ببینم. نمی خواهم باشی. می خواهم تنها از خوابم گذر کنی. می خواهم که در خیالم باشی و بیرون نیایی. از فکر کردن به تو خسته شده ام. رها نمی شوم. فقط خوب مست که می شوم فراموش می شوی. به خوابم می آیی. بر می گردی. آخرین بار که دیدمت ... گریه می کردی! مثل من. نبودنت را خیلی گریسته ام. حالا می خواهم که خواب باشد. می خواهم که نباشی. شاید می خواهم که مرده باشی. به همه همین را می گویم. می گویم مرد. نمی دانم چطور. مرگ چیز غریبی است باید یقه آدم را بگیرد. خودم باور نمی کنم که مرده باشی. از کنار خوابم می گذری. تو تنها در خواب من زنده ای. در آغوشت می گیرم. صبح می گریم نبودنت را. تو می میری. مرگ سزاوار تو نیست. به عکسها نگاه نمی کنم. عکسها من را می بینند. تو در تمام عکسهای تابستان هستی. تو نه تنها از کنار خواب من که از تمام زندگی من می گذری.

کاش مرده بودی


Wednesday, October 20, 2004

Ù­

دستهایم در هوا دور از چشم همه می رقصم. می رقصم. مست مست. این ودکاهایی که اینجا می فروشند خیلی بهتر است آدم بهتر می رقصد. حالش خیلی بهتر می شود. امان از این نگاهها. اما من دور از چشم دیگران می رقصم.

من خوب می رقصم. خوب مست می کنم. من رقصیدن را دوست دارم. می چرخم به دیوار می خورم و روی مبل پرت می شوم. خیلی خوش می گذرد. جای هیچکس خالی نیست. چه بد. ودکاهای اینجا الکلش بیشتر است. چه کلاهی سرمان می گذارند کیلومترها آنطرف تر.از روی مبل بلند می شوم. می رقصم. می رقصم. می رقصم. خیلی خوشحالم. چقدر وقتی مستم لاغر می شوم. چقدر لباسم قشنگ می شود. چرا سر ما کلاه می گذارند و ودکای تقلبی به ما می دهند؟؟؟ این خارجیها عجب انسانهای متقلبی هستند.

می رقصم. بلند آواز یم خوانم. من مستم. خیلی خوش می گذرد. جای هیچکس خالی نیست. چه بد. به پنجره می خورم. پنجره می شکند. من پرت می شوم. از طبقه بالا می افتم پایین. فکر کنم می میرم. چراغها روشن می شود.

ببخشید شما کی تشریف آوردید؟

مستی از سرم می پرد. از پنجره می افتد پایین. فکر کنم می میرد...



Tuesday, October 19, 2004

Ù­
تو چشمام جا نمی شی عزیزم کمی برو دورتز
خوبه خیلی خوبه (دیگه نمیبینمش)

Saturday, October 16, 2004

Ù­

شنبه براش نامه می نویسم. می دونم جواب می ده.

hi honey, I love you and miss you, take care, booos

یکشنبه براش نامه می نویسم می دونم جواب می ده.

hi honey, I love you and miss you, I met a nica girl today, take care booos

دوشنبه براش نامه می نویسم می دونم جواب می ده

hi honey, Iove you and miss you, you are always in my mind, I went out with that nice girl today, take care, booos

سه شنبه براش نامه می نویسم می دونم جواب می ده

hi my dear, love you, miss you, oon dokhtare ke rajebehesh behet gofte boodam yadete??? esmesh Niloufare, kheyli mehraboone, man ro az tanhaii nejat mide, doostet daram, take care, booos

چهارشنبه براش نامه می نویسم می دونم جواب می ده

hi, attached you may find a photo, she looks good, doesnt she???take care

پنجشنبه براش نامه می نویسم می دونم جواب می ده

hi honey, I still love you and miss you so, but I think, you know, this doent work, we better break up. take care,you are always in my mind,

جمعه براش نامه می نویسم و امیدوارم که جواب نده.

راستی عزیزم از شنبه می خوام هی بهت بگم که ... این عکسی که می بینی امید ... خیلی مهربونه.


Friday, October 15, 2004

Ù­

اشتباه

تلفن می زنم به شماره ای اشتباه

نامه می نویسم به آدرسی اشتباه

دوستم داری با نامی اشتباه

برایت نامه می نویسم و امضا می کنم آرزو

از امروز من را با نام خودم بخوانید

تو می روی به راهی دور اما اشتباه

من هنوز دوستت دارم

اما به اشتباه


Thursday, October 14, 2004

Ù­

زندگی من رو تفسیر می کنی. درست مثل مفسری که فوتبال بلد نیست و مدام از فرصتهای از دست رفته صحبت می کنه. از دید خودت به موفقیتها و ناکامیهای این زندگی درهم نگاه می کنی.

اما من کاملا متفاوت نگاه می کنم. من زندگی خودم رو. پشت دوچرخه ای می بینم که گاهی تو سر بالایی ازش پیاده می شم و گریه کنان از پایین به بالا حملش می کنم. گاهی توی سراشیبی یه لبخند گنده می زنم و سقوط می کنم. اما ناکامیها رو ناکامی و موفقیتها رو موفقیت نمی دونم.

باید بگم که این دانشگاه جدید رو هم اونقدرها دوست ندارم. دروغ گفتم...اصلا دوستش ندارم. ولی یکشنبه صبحها کوه رفتم رو خیلی دوست دارم. شنبه ها هم با مریم استخر رفتن رو. به نظرم استاد زبان زیادی لهجه اش بده و استاد روشهای بررسی پیام یه استاد فوق العاده است.

این روزهای کوتاه پاییز هم برای دلتنگی بد نیست. اما من نمی دونم چرا دلم نمی گیره. شاید باید بارون بیاد...


Monday, September 13, 2004

Ù­

لعنتی. اومدم اینجا این شادی رو باهات قسمت کنم.

من فوق لیسانس قبول شدم.

بر می گردم.

ase


Ù­

عادت

عادت میکنی. به همه چیز. مثل عادت به تاریکی. اول به دلتنگی عادت می کنی بعد به دلشوره

دلت تنگ می شه ولی خیلی راحت تر از اونی که فکر کنی عادت می کنی. گاهی در دور دست یه نوری می بینی. آره داری عادت می کنی.

عادت میکنی به حرفهای متفاوت.

به بودنها.

نه. به نبودنها

نمی تونم. نمی تونم. نمی تونم

نمی تونم به نبودنت عادت کنم. لعنت به تو

هزار بار تعریف میکنم:

از پیچ کوچه که گذشت دیدمش. دلم هری ریخت پایین. چرا؟؟؟ نمی دونم.

زنگ خونه ما رو زد. اومد بالا. عاشقش شدم. اسمش رو هم نمی دونستم. عاشقش شدم. به همین سادگی به بودنش عادت کردم. یه روز گرم تابستون میون گریه های بی پایان من یه هواپیمای بزرگ اون رو از من دزدید. و گریه های من معجزه نکرد.به بودنش تو دو ماه عادت کردم به نبودنش بعد از یک سال و دو ماه نه.

راستی این قصه رو چند بار براتون گفته بودم؟؟؟

عادت می کنیم. مثل عادت به تاریکی...


Thursday, August 12, 2004

Ù­
aftab va masti va khoshgozarooni,
ajab majooniye tatilat dar joonoobe France...


Ù­

Sunday, July 11, 2004

Ù­
صبح که از خواب بیدار شدم تا سری به یخچال بزنم و بهش بگم که نمی تونم باهاش ازدواج کنم اونقدر چاق شده بودم که از در آشپرخونه نمی تونستم برم تو.
دیگه تو روی یخچال هم نمی تونم نگاه کنم.
مجبورم رژیم بگیرم....


راستی من فارق التحصیل شدم.

Thursday, July 01, 2004

Ù­
بیست و پنج
این تعداد دفعاتی که من روز 11 تیر رو دیدم.


Saturday, June 26, 2004

Ù­
من و یخچال
امروز بعد از اینکه برای بار 1325 در یخچال رو برای پیدا کردن یه خوردنی که بتونه اعصابم رو آروم کنه باز کردم. یخچال به صدا در اومد .
به یخچال ستاره ای نگاهی کردم و دیدم که اخماش که تو هم بود باز شد و گفت خوب بیا اینجا درس بخوون چرا می ری اونطرف؟؟؟ بیا تو بغل خودم!!!
من تعجب کرده بودم. یکدفعه بهم گفت: تپلی با من عروسی کن و بیا اینجا زندگی کن. اصلا انتظارش رو نداشتم که یخچال خاکستری که تازه به خوونه ما اومده یه چنین پیشنهادی به من بده.
در هر حال من الان دارم به پیشنهاد یخچال فکر می کنم و نمی تونم درس بخوونم اون هم contrastive analysis
کاش حداقل می فهمیدم که اسم این درس یعنی چی و رد مورد چی حرف می زنه. باید شاخه ای از زبانشناسی باشه که من نمی فهمم.

چرا من باید این درس رو بخوونم؟؟؟

Wednesday, June 23, 2004

Ù­
این تابستون

من این تابستون
دارم می رم به یه هتل خیلی ارزون

تو سواحل جنوبی فرانسه
این جایزه گرفتن لیسانسه

دارم می رم با یه ساک دستی
با قلبی که پارسال همین موقعها شکستی

از صبح میخورم هزار تا آبجو
بعدش هم میرقصم با آدمهایی مثل روبرتو باجو

می خوابم جلوی آفتاب تا بشم برنزه
هی می خوونم کتابهایی که به خوندش بی ارزه

یه ماشین کروکی کرایه می کنم
تمام جنوب رو باهاش رانندگی می کنم

گوش نمی دم به آهنگهای بی مزه
به آشپز می گم برام سبزیجات بپزه

می خوام که با خودم تنها شم
وقت غروب محو تماشای رنگها شم

می خوام شنا کنم تا دور
اونقدر که کووچیک شم اندازه یه زنبور

می خوام که روی شنها قدم بزنم
خاطرات با تو بودن رو ورق بزنم

شبها با دوستام جمع بشیم بریم یه بار
هی به بار من بگیم برامون ماتینی بیار


من این تابستون
دارم می رم به یه هتل خیلی ارزون






Tuesday, June 22, 2004

Ù­
تعطیلات تابستان

دو سال است که برنامه تابستان ماکاملا مشخص است. اولهای تابستان خانواده کوچک ما دور هم جمع می شوندو تقریبا اوخر تابستان از هم جدا می شوند.
هیچکس فکرش را نمی کرد که خانواده ما بتواند برنامه به این منظمی را حداقل برای چند سال پی در پی دنبال کند. برنامه خیلی دقیق است. اول آیدین می رود. بعد مامانم. بعد آیدین می آید. بعد مامانم.
من می روم. آیدین می رود. مامانم می رود...این چرخه ادامه دارد....
ما تعطیلات تابستان را در خانه سپری می کنیم. پون می خواهیم از با هم بودن حداکثر استفاده را بکنیم. تمام مدت تمام انسانهایی هم که با ما در ارتباط هستند از دوست دختر آیدین گرفته تا خاله بزرگ بابام سعی می کنند در این تعطیلات ما را همراهی کنند...

من ترجیح می دهم تعطیلات را بدون خاله و دایی کنار دریا باشم.
آیدین یکشنبه می آید.
جمعه مامانم.
من 30 تیر می رم...

Monday, June 21, 2004

Ù­
تا فردا ظهر باید تاریخ ادبیات معاصر ایران رو یاد بگیرم... از طالبوف تا آخر صادق هدایت.
تا یکسال دیگه هم یاد نمی گیرم...

Friday, June 18, 2004

Ù­
به گمانم اتفاقی دارد می افتد و من بی خبرم.
سه روز برای یک امتحان درس می خوونم و اونوقت اشتباهی می رم سر جلسه...
اصلا نمی دونم حواسم کجاست...
وقتی رسیدم سر جلسه امتحان همه رفته بودن. فقط استاد نشسته بود و داشت برگه ها رو مرتب می کرد. راستی این روزها من به چی فکر می کنم؟؟؟
من یک ساعت و نیم دیر رسیده بودم.
دختر همسایه من رو تولدش دعوت می کنه. فکر کنم 12 سالشه. بهش قول می دم که برم تولدش.
وقتی برای یه قراره دیگه دارم از خونه می رم بیرون از سر و صدا می فهمم که تولد دعوت بودم.
راستی کی فکر من رو دزدید؟؟؟
شاید همش تقصیر این سفارت فرانسه باشه...
از آژانس هواپیمایی زنگ می زنن و می گن که برای بلیطم برم. یادم می افته که مسافرم.
راستی کجا می خواستم برم؟؟؟
به استادم می گم که ویزا گرفتم. دارم می رم. نمی تونم به خاطر دو واحد بموونم.
شرمنده ام می کنه. ازم شفاهی دو تا سوال می پرسه و می گه سفر خوبی داشته باشی.
راستی تو کجا بودی؟؟؟
نمی دو نم این روزها به چی فکر می کنم...
نه نه
به تو فکر نمی کنم .
از صبح به این فکر می کنم که به تو فکر نکنم....
حواسم هست که به تو فکر نکنم....

Wednesday, June 02, 2004

Ù­
باید مرد.
به گمانم راه دیگری نمانده.
باید مرد.
مثل کلاغی که زیر چرخهای ماشین آقای همسایه له می شود و مردنش صدای زلزله می دهد.
باید مرد.
مثل توسباغا با یک عمل جراحی بدون صدا.
باید مرد.
مثل تو بی خبر با صدای زنگ تلفن.
باید مرد.
به گمانم راه دیگری نمانده.
باید مرد تا از دست دلشوره راحت شد.
باید مرد تا از دست دلتنگی راحت شد.
باید مرد تا از دست مردن راحت شد...

Saturday, May 22, 2004

Ù­
... و توسباغا مرد...

Wednesday, May 19, 2004

Ù­
.... و توسباغا هنوز زنده است
توسباغا ده سال پیش اومد خونه ما. تو یه جعبه کیبورد. با دوستش.
دوستش زیاد پیش ما نموند. زور رفت. اما توسباغا موند با ما زندگی کرد با ما غذا خورد و ما رو اهلی کرد...
توسباغا با ما به مسافرت اومد. یه وقتهایی هم تو خونه تنها موند. توسباغا عضو خانواده ما شد و بالاخره تو خونه ما دارای یه خونه تو آشپزخونه شد.

تا امروز صبح که توسباغا مریض شد...
از بدن کوچیک توسباغا یه غده در اومد.ترسیدم. نمی دونستم باید چی کار کنم. توسباغا رو زدم زیر بغلم.
بردمش پیش دکتر. غده توسباغا رو جا زدن تو بدنش. توسباغا دوباره غده در اورد. از توسباغا عکس گرفتن. توسباغا رو سونوگرافی کردن.از من اجازه عمل گرفتن. بهش ماده بیهوشی زدن. دکتر اومد و به من گفت که شانس زیادی نداره. گفت خیلی ممکنه که بمیره. گفتم عملش کنید. توسباغا بیهوش بود. . توسباغا تو اتاق عمل بود و من پشی اتاق عمل. رفتم براش دوا خریدم. زنگ زدم بابام مواد کمیاب رو فرستاد بیمارستان.
توسباغا چهار ساعت تو اتاق عمل بود تو بیهوشی. زیر تیغ و نخ بخیه...
زیر میکروسکوپ...
عمل توسباغا تمام شد. توسباغا رو دوباره چسبوندند. دوباره سونوگرافی کردن. توسباغا زنده بود....
الان توسباغا تو خونه اش خوابیده .... نمی دونم شاید هم مرده....
توسباغا لاک پشت منه
براش دعا کنید.....

Saturday, May 15, 2004

Ù­
همین الان می تونم چشم بسته برم توی اون خونه و هیچ مشکلی برام پیش نیاد. از در که وارد میشی یه بوی خاصی می زنه تو دماغت. خونه تاریکه و گرم. میز گرد همونجا دم در کنار آشپزخونه است.
دور میز گرد می شینم. برای نوشیدن یه چایی.
من خبرنگارم_
چایی کم رنگه و سر خالی.
کسی آواز می خوونه.
توی اون اتاق با پنجره قدی و دیواری که روش برات یادگاری نوشتم باز همون بوی خاص می یاد. روشن تره و گرم تر.
ولی من خنکم. حتی بازوهام سردشونه.
تمام زوایای خونه یادمه. رنگ فرشها و مبلها یادمه. تمام نگاهها...تمام دوست داشتن ها....و
تولدت مبارک

Monday, May 10, 2004

Ù­
معلق هستم.
اونقدر حس خوبیه. کولر رو روشن کن می فهمی چی میگم....

Friday, May 07, 2004

Ù­
پارسال 18 اردیبهشت یک بلوز خاکستری پوشیده بودم با شلوار جین.
پارسال 18 اردیبهشت برای ناهار میل نداشتم و طالبی می خوردم.
پارسال 18 اردیبهشت کلاس عکاسی داشتم ولی زود اومدم خونه.
پارسال 18 اردیبهشت می خواستم برم تجریش ولی نرفتم.
پارسال 18 اردیبهشت شب مهمونی بودم و خیلی خوش گذشت.
پارسال 18 اردیبهشت پنجشنبه بود.
پارسال 18 اردیبهشت....
پارسال 18 اردیبهشت...
پارسال 18 اردیبهشت

Tuesday, May 04, 2004

Ù­
دلم برای اینجا تنگ شده

Sunday, May 02, 2004

Ù­
کجای جهان ایستاده ام که تمام بادها به سمت من می وزد؟

Saturday, May 01, 2004

Ù­
برای ساناز و فرانک که خیلی دوستشون دارم و آیدین عزیزم که این آهنگ یه خاطره ای از اونه

اگه یادش بره که وعده با من داره وای وای وای ....
دل دیوونه رو به حال خود بگذاره وااااااااااااااااااااای....

پنجشنبه بود حدود ساعت دو و نیم. من و فرانک و ساناز از پله های رستوران رفتیم بالا.غذامون رو سفارش دادیم و یک جای خوب نشستیم. کمی اونطرفتر از پله ها. مثل همیشه نیروهای منفی رو از خودمون دور می کردیم و با کمی غیبت و یک نوشابه لایت غذامون رو می خوردیم....
ناگهان او از پله ها بالا آمد....و به سمت یکی از غرفه ها رفت. فرشاد را می گوویم با آن پیراهن جین و شلوار پررنگش... من و فرانک هر چه سعی کردیم جلوی ساناز را بگیریم نشد....
فرشاد جلوی یکی از غرفه ها ایستاده بود و به لیست غذا نگاه می کرد. درست همان لحظه که ساناز به او رسید او سفارش غذایش را داد. ساناز به چشمهای مهربان فرشاد نگاهی انداخت و دیگر نتوانست و از شوق شیشه نوشابه را در دست گرفت و گفت:
اگه یادش بره که وعده با من داره وای وای وای
دل دیوونه رو به حال خود بگذاره وااااااااااااااااااااای
همه ساکت شدند. فرشاد شاید داشت شوک کوچکی را پشت سر می گذاشت و به چشمهای ساناز نگاه می کرد.
من و فرانک روی صندلیهای سرخابی نشسته بودیم و ساناز را تشویق می کردیم.
ساناز روی کانتر رفت دوباره به چشمهای فرشاد نگاهی انداخت و گویی که نیروی دوباره ای گرفته باشد ادامه داد:
ای خدا بهار اومد یار من نیومد...
و شیشه نوشابه رو به سمت جمعیتی که متحیر به او نگاه می کردند گرفت و گفت : همه با هم
و جمعیت فریاد کشید وااااااااااااااااااااااااااااااااااای
غذای فرشاد آماده بود. ساناز غذای او را در دست گرفت و ادامه داد:
فصل کشت و کار اومد و جمعیت که به شوق اومده بود با صدای بلندتری فریاد زد: واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
من و فرانک از اینهمه اشتیاق مردم به شوق اومدیم ولی
ناگهان
نیروهای پلیس 110 و پلیس ضد شورش به رستوران حمله کردند.فرشاد روی یکی از صندلیها افتاده بود و عرق سردی روی پیشانیش جاری بود.
پلیسها با اسلحه هایی که همه ساناز را نشانه گرفته بود به سمت ساناز می رفتند. جمعیت ساکت شده بود و من و فرانک کمی ترسیده بودیم.
اما ساناز از هدف خودش کوتاه نمی آمد و همچنان می خواند: اگه یادش بره که...
پلیس به دنبال شخصی می گشت تا با ساناز در ارتباط باشد و او را بشناسد ما خودمان را به پلیس معرفی کردیم و پلیس اسم ساناز را از ما پرسید.
ناگهان پلیس قول پیکری از پشت بلندگو خطاب به ساناز گفت: ساناز بیا پایین وگرنه شلیک می کنیم. و ساناز ادامه داد:
بزن بزن که داری خوب می زنی واااااااااااااااااااااااااااااااااای
نمی دانم که چطئر شد ساناز از اون بالا اومد پایین تنها صحنه ای که یادم هست این است که همچنان که به او دستبند زده بودند و از پله های رستوران او را پایین می بردند. فریاد می زد:
اگه یادش بره که وعده با من داره وای وای وای......
او را به امین آباد منتقل کردند. فقط می دانم که همان شب اول درست هنگامی که این آهنگ را برای دیووانه ها می خواند و آنها او را همراهی می کردند. فرشاد جوانمرد او را نجات داد...
چون دیگر خیلی دیر شده بود من و ساناز و فرانک مجبور بودیم به خانه برگردیم.
از پله ای رستوران که پایین آمدیم دم در نیروهای پلیس را دیدم که به سرعت وارد ساختمان می شدند و صدایی از بالای پله ها فریاد می زد:
وااااااااااااااااااااااااای
صدا صدای فرشاد بود.....

Friday, April 30, 2004

Ù­
آتش سوزی
شعله های آتش که به آسمان رسید تازه فهمیدم که چقدر خوب که خانه ام آتش گرفته و تمام من و خاطره ها با هم سوخته ایم.
خاطره ها که می سوختند سیاه می شدند و سبک و به هوا می رفتند. من که می سوختم سفید می شدم و تهی و از آنها فاصله می گرفتم.
من به خاطره ها نگاه می کردم و خاطره ها به من. صحنه جالبی بود من لبخندی می زدم و آنها از دور دستی برای من تکان می دادند.
فکر کردم که آنها هم از دست من خسته شده بودند.
من و خاطره ها که می سوختیم. خاطره جدید می ساختیم. خاطره آتش سوزی.

در همین حین خداحافظی و به امید اینکه دیگر هرگز همدیگر را نبینیم و ماچ و بوسه بود که آتش نشانها از راه رسیدند و من و خاطره ها را که همینطور می سوختیم خاموش کردند.
من تهی شده بودم و خیلی از خاطره ها پخش و پلا به هوا رفته بودند آن قسمتی را هم که باقی مانده بود توی لوله جاروبرقی جا دادم و خیلی سفید و خوشحال برای آشنایی با خاطره های جدید خودم را از پنجره پرت کردم پایین و یک روز بعداز ظهر بدون هیچ خاطره ای مردم...

Wednesday, April 28, 2004

Ù­
گفته بود با هواپیما می آید راه خیلی دور بود و من نمی توانستم در رسیدن او به خودم کمکش کنم. ولی او نیامد چون راه دور بود و نمی توانست پول هواپیما را بدهد. با قطار باید از خیلی از کشورها می گذشت و چون یک پاسپورت قهوه ای در جیبش بود به او ویزا نمی دادند.
تصمیم گرفت پیاده بیاید. پشت کامیونها. بین گوسفندان مرده و پنیرهای بد بو. بین تیرآهنها و اجناس قاچاق.
او پول نداشت. پون در مکدونالد کار می کرد. فقط هفته ای دو روز. و با پولی که از این کار می گرفت باک بنزین اتومبیلی را که پدرش برایش خریده بود را پر می کرد و سر کار می رفت.
کمی پشت پنجره ایستادم تا شاید آمدنش را ببینم که خسته و لاغر و تکیده از پیچ کوچه می گذرد و درست مثل اردیبهشت سال پیش که او را نمی شناختم زنگ خانه ما را می زند و دم در خانه از حال می رود.
پشت پنجره که ایستاده بودم خیلیها از پیچ کوچه گذشتند به چشمان منتظر من نگاهی کردند و رفتند. گاهی دیدم که نشسته اند و با من حرف می زنند. اما نشنیدم که چه می گویند. من پشت پنجره در انتظار ایستاده بودم.
خیلی دلم می خواست تا کتاب بوف کورم را با آینه و ماتیکهای نصفه نیمه و عروسکهای بچه گی ام بفروشم و کمی پولدار شوم و پیاده به سمت او بروم. به سمت 24 هزار کیلومتر دوری. به سمت کوه و دریا و شهرهایی که هرگز حتی نامی از آنها نشنیده ام.
اما کتاب بوف کورم را دوست داشتم و ماتیکهای نصفه نیمه ام را کسی نمی خرید و عروزکهای بچه گی ام بدون من نمی توانستند زندگی کنند.
من ماندم. اما او نیامد. شاید وقتی از سمت دریای کارائیب به سمت باربادوس در حرکت بود دوست سیاهم که پلیس است و نه من را دیده و نه او را. او را دستگیر کرده و به زندان انداخته. شاید آنقدر گرسنه و لاغر شده که وقتی از پیچ کوچه گذشت به سمت من آمد او را نشناختم و حرفهای او را نشنیدم. شاید هم مرده...
حالا دیگر فرقی نمی کند. فقط کاش می دانستم چه بلایی سرش آمده تا نامه ای بی جواب برایش می نوشتم و می گفتم که دیگر خیلی دیر شده و بهتر است که نیاید.
در هر حال اتفاق است دیگر. پیش می آید. گاهی آدم دلش جایی جا می ماند و دیگر حوصله پشت پنجره ایستادن را ندارد.

Tuesday, April 27, 2004

Ù­
یک ماهی در دلم به دنیا آمده

Monday, April 26, 2004

Ù­
برای تو که بهار را دوست داری

مگر می شود آدم فقط یکبار عاشق شود؟ عشق ابدی فقط حرف است. پیش می آید که آدم خیلی خاطر کسی را بخواهد. اما همیشه وقتی آدم فکر می کند که دلش سخت پیش کسی گرفتار است. یکدفعه یک جایی می بیند که دلش ته دلش برای یکی دیگر هم می لرزد. اگر با وفا باشد دلش را خفه می کند و تا آخر عمر حسرت آن دلرزه برایش می ماند. اگر بی وفا باشدو می لغزد و همه ی عمرش عذاب گناه بر دلش می ماند. هیچ کس حکمتش را نمی داند... حالا با خود آدم است که حسرت را بخواهد یا عذاب گناه را. یکی را باید انتخاب کند. فرار ندارد...

*روی جلد کتاب شاهدخت سرزمین ابدیت

Sunday, April 25, 2004

Ù­
پام رو که از در گذاشتم تو خاطره ها هلم دادند و دست و پام رو گرفتند بردند به هفت سالگی.
درست اولین روز که تند و تند جلوتر از مامانم راه می رفتم که همه فکر کنند من تنهایی به مدرسه میرم و اونقدر بزرگ شدم که بتونم از خیابون رد بشم.
انگارهمه شهر کارشون رو تعطیل کرده بودند و منتظر بودند ببینند دختر سرتق هفت ساله چطوری می خواد بره مدرسه.
با روپوش طوسی و یه عینک بزرگ.
همون هیجان رو حس کردم. همون بچه هایی رو دیدم که گریه می کردند. همون حسی که وقتی اسمم رو خوندند داشتم.
پشت همون نیمکتهای چوبی توی همون کلاسی که تو زیر زمین بود و جلوی پنجره های کوچیکش که اندازه همه کلاس اولیها بود سنگر درست کرده بودند.
تخته سبز رنگ و گچهای رنگی و نقاشی که معلمم کشید.
حس بد دیکته نوشتن و حس خوب جمع زدن دو تا عدد یه رقمی.
حس خوب روی میز معلم نشستن. آخه من خیلی بد خط بودم.
زنگ تفریح و بازی....
حس تجربه دوباره هفت سالگی
شعر خوشا به حالت ای روستایی
و توشتن آ با کلاه
ب کوچک
بابا
آب

Wednesday, April 21, 2004

Ù­
با صدای شاتر لحظه خوشبختی افتاد روی ماده حساس فیلم دوربین.
فیلم دوربین و ظاهر کردم و لحظه خوشبختی رو گذاشتم توی آگران و روی کاغذ سفید نقش بست.
لحظه خوشبختی رو که حالا روی یه کاغذ سفید بود قاب کردم و گذاشتم بالای کتابخونه اتاقم.
لحظه خوشبختی توی قاب موند. انگار که فریاد می زد ببین دیگه دستت بهم نمی رسه...

چند تا لحظه شاد گرفتم و جاش رو با لحظه خوشبختی عوض کردم.
حالا هر چی می گردم لحظه خوشبختی رو پیدا کنم بفرستمش برای تو . پیداش نمی کنم.
می خوام بفرستمش برای تو... می دونم . تو بیشتر از من ناراحتی که خوشبختی من و تو تنها به یه عکس خلاصه شد.

کاش هیچوقت نبودی.
کاش همه لحظه هام فقط شاد بودن.
بعد از تجربه خوشبختی دیگه شاد بودن فایده نداره.
برگرد...


Ù­
1

Sunday, April 18, 2004

Ù­
وقتی ناراحتم یه چیزی تو گلوم گیر می کنه.
کاش سرم به تنم وصل بود و گردن نداشتم...

Wednesday, April 14, 2004

Ù­
حالم خیلی خوب بود. کاملا با زمین فاصله داشتم اما فاصله ام زیاد نبود. شاید یک قدم فیلی.
من مست بودم و دنیا به فرمان من می چرخید نه مثل همیشه به یک شکل تا حوصله آدم سر برود.
من مست بودم و فرمان می دادم که دنیا مست بچرخد.
فکر کنم که خواب بودید و متوجه نشدید که دنیا چه زیبا می چرخد. چه با نشاط.
من مست بودم و تا آنجایی که یادم هست دنیا را طوری چرخاندم که تو صبح پیشم باشی.
حوالی صبح بود دقیقا کمی قبل از اینکه طبق برنامه ریزی تو باید می آمدی که نمی دانم کدوم مستی که با من رابطه خوبی نداشت چرخش دنیا را به دستش گرفت.
حیف شد.
من مست بودم و دنیا خیلی خوب می چرخید.
من مست بودم و می خواستم تا ابد مست بمانم.
می خواستم دنیا به فرمان من بچرخد.
می خواستم تو برگردی...

Tuesday, April 13, 2004

Ù­
استخر

یه استخر بود که من توش غرق شدم.یه روز گرم. یه روز بعد از ظهر. راستش رو بخوای ساعتش رو یادم نیست. داشتم ناهار می خوردم. بعد از ناهار غرق شدم.
یه استخر بود. یه استخر که توش یکعالمه من بودم. مثل ماهی قرمز سر سفره هفت سین. پر بود از ماهی ولی نمی تونستم شنا کنم.
یه استخر بود. تو بالای استخر ایستاده بود و به غرق شدن من نگاه می کردی. بهت گفت: استخر رو خالی کن..
تو استخر رو خالی کردی و من از لوله فاضلاب استخر غیب شدم.
یه استخر بود....

Sunday, April 11, 2004

Ù­
برگرد

برگرد وگرنه تمام قرصهای خواب رو می خورم و یه نامه می نویسم که تو رو خیلی دوست داشتم.
اونوقت فکرش رو بکن ببین تا آخرت عمرت چه عذاب وجدانی می گیری...
برگرد وگرنه خودم رو از نزدیک ترین پل می ندازم پایین و این بدترین حادثه زندگیت می شه...
برگرد وگرنه همسایمون رو می کشم بعدش هم به پلیس زنگ می زنم و میگم که تو آدمهای بی گناه رو کشتی.
اونوقت فکرش رو بکن که باید تا آخر عمرت گوشه زندون بمونی...
برگرد. بذار زندگی کنیم.
برگرد. من نمی خوام کسی بمیره...
برگرد. ورگر نه یه قاتل کرایه می کنم تا تو رو بکشه.
اونوقت فکرش رو بکن که برای فرار از دستش به کجاها پناه نمی بری....
برگرد . وگرنه عکس من رو تو صفحه حوادث روزنامه ها می بینی.
اونوقت بعد از اینهمه اتفاق گوشه یه تیمارستان یواش یواش موهات سفید میشه.
برگرد. بذار دنیا بچرخه.
برگرد. من نمی خوام کسی بمیره...
برگرد

Saturday, April 10, 2004

Ù­
نگران من نباش.
نگو که قصدی برای آزارم نداشتی.
می دونم که داشتی.
ولی من دیگه دختر بزرگی شدم.
عاقل و قوی.
می تونم با مشکلاتی که برام یادگاری گذاشتی کنار بیام.

Wednesday, April 07, 2004

Ù­
در یازدهمین ماه دلم برات تنک شده...

Sunday, April 04, 2004

Ù­
سردمه! و بازوهای تو خبر ندارن.
دلم تنگه و راه های بین من و تو خبر ندارن.
گریه می کنم و چشمهای تو خبر ندارن.
می خوام ببینمت و هواپیماها خبر ندارن
اینجا بارون میباره و پنجره های اتاق تو خبر ندارن.
من هنوز دوست دارم و تو خبر نداری...

Saturday, April 03, 2004

Ù­
هر شب دعا میکنم که صبح که بیدار شدم برگشته باشی
دعام نمی گیره!!
کجاش رو اشتباه می خوونم؟؟؟؟

Friday, April 02, 2004

Ù­
ظرف میوه

گاهی مثل پرتغالهایی که کنار هم چیده شدن دلم میگیره. گاهی مثل نارنگیهای بم که نارنچی رنگشون کردن چروکیده میشم
گاهی مثل توتها بد شانسم.
گاهی مثل دونه انگور تنها
من در برابر زندگی خیلی بداخلاقم. خیلی کم صبرم
گاهی مثل دونه های گیلاس شادم
گاهی مثل زدرآلو بداخلاق
دنیای دوست داشتنهام پایدار نیست
گاهی مثل سیب یه گوشه می مونم
گاهی مثل گلابی چاق میشم
گاهی مثل تمام میوه ها.... دلم برات تنگ میشه مثل تمام میوه ها






Friday, March 19, 2004

Ù­
زمین دیگر دور خورشید نمی چرخد. دور سر من می چرخد. تمام دست فروشهای میدان می چرخند. دور سر من با نم نم بارون.
زمین دور سر من می چرخد و من به راهم ادامه می دهم. کاش زمین می ایستاد.
همه عید می فروشند در میدان. عید با کمی سمنو. عید با کمی سنجد. عید با کمی سبزه و لاله و سنبل و پیراهم آستین کوتاه.
دلم می گیرد. تنگ می شود. برای عید با تو تنگ می شود.
و دنیا می چرخد.
بیا. بیا برگردیم. می خواهم بخوابم. شاید وقتی بیدار شدم زمین ایستاده باشد. شاید عید آمده باشد با تو
دلم برایت تنگ شده
تندیس- نرگس - نیما- کامی- روز- آیدین
دلم تنگ شده

Wednesday, March 17, 2004

Ù­
قلبم تند و تند میزد. درست با همون سرعتی که دونه های بارون به پنجره می خورد.
سرم رو به پنجره تکیه دادم و دونه بارون شیشه رو شکوند.
خرده های شیشه رفت توی پوست سرم و صورتم قرمز شد.
تو در آشپرخونه رو بستی و من و بغل کردی و آروم بوسیدی.
من از صورتم خون میچکید و قلبم تند و تند می زد.
درست مثل قطره های بارون.
من در و باز کردم و خودم رو بیرون انداختم.
من از زندگی تو بیرون آمدم.
باید از اول به تو می گفتم که تو را تنها برای یک شب می خواستم.......

Saturday, March 13, 2004

Ù­
این بهار که بیاید می شود اولین بهار بدون آیدین.
بهار که برود و تابستان بیاید می شود دومین تابستان بدون آیدین و اولین تابستان بدون تو!
تعجب می کنی از تو می نویسم؟؟؟
چیزی برای نوشتن از تو ندارم. حیف....

Thursday, March 11, 2004

Ù­
چراغ رو تو صورتم رو شن کرد و صورتم رو کمی چرخوند انگار می خواست عکس پرتره بگیره برای پاسپورت.
بعد یه نگاهی به دندون پوسیده من انداخت و یه آمپول به چه بزرگی رو زد به لثه هام.
شروع کرد به تراشیدن.
جاتون خالی بعد از ظهر جالبی بود وقتی گفت 5-6 جلسه دیگه هم بیا هنوز کار داری.
تو خونه سر میز شام که میبینمش میگه کی مییای؟؟؟
میگم هر وقت درد این یکی خوب بشه.
میگه درد دندون تو دندونپزشکی خوب میشه.
چه حس بدی که پدر آدم دندونپزشک باشه.
هر وقت میبینمش یاد اون صدای وحشتناک می افتم.
من هنوز دندونم درد می کنه...

Friday, March 05, 2004

Ù­
من نمی تونم هیچ وبلاگی رو ببینم....
من فقط می تونم بنویسم....

Tuesday, March 02, 2004

Ù­
روی دیوار با یک ماپیک قرمز بد خط نوشته اند: خانه سه خوابه فوری فروشی.
پایین این آگهی فامیل تو رو نوشتن با شماره تلفن تو
دلم برات تنگ می شه
برای اون خونه سه خوابه
برای تمام اون هفت سالی که توی اون خونه سه خوابه کنار هم زندگی کردیم
دلم برات تنگ می شه

Saturday, February 28, 2004

Ù­
تو در خیال منی. خودت نمی دانی و من نم دانم اگر روزی بفهمی چه می کنی. من هر روزم را با تو زندگی می کنم. حس احمقانه ای است مگر نه؟؟؟
اتاقت را تصور می کنم. با پنجره های قدی که به تراسی باز می شود که روزی دور گربه ات را آنجا نگه می داشتی.
کارهایم را نگاه می کنی و من دستم را روی دستت می گذارم. در خیالم تو خشکت می زند و من لبهایم را روی لبهای خشکیده تو می گذارم.
تو در خیال من هستی. تمام روزهایم را با تو تصور می کنم.
دستهایم را پشت گردنت می گذارم و دوباره می بوسمت اینبار تو آرام تر شده ای. دستهایم را بین موهایت می برم. بوسیدن تو چه حس خوبی دارد حتی در خیال.
تو را به اتاقت راهنمایی می کنم.
پولیور قهوه ای ات را از تنت بیرون می آورم.


برهنه کنار هم به سقف سفید اتاق نگاه می کنیم.


تو در خیال منی.
من از خیال تو آبستنم

Sunday, February 15, 2004

Ù­
قورباغه

چیزی در من اتفاق افتاد. درست همان لحظه شاید همان لحظه که دیدمش و از خدا خواستمش به زور.
خدا او را به من داد و زور از من گرفت. به زور و بسیار ساده.
این اولین با بود که از خدا چیزی را اینگونه می خواستم از ته قلبم.
چند روز پیش از خدا خواستم قورباغه ای شوم میان چمنزاری که جنگلها آن را احاطه کرده اند و به سادگی در برکه ای که پر از سنجاقک است زندگی کنم. گویی خدا خودش هم از اینکه بار پیش حالم را گرفته بود ناراحت بود و فوری من را به قورباغه ای سبز و زیبا تبدیل کرد.
الان من میان چمنزاری هستم که در خواب هم نمی توانید ببینید. درست وسط برکه روی برگ نیلوفری نشسته ام و با دوستان قورباغه ام پوکر بازی می کنیم. راستش را بخواهید جای شما خالی نیست می دانم سرمای زیاد را دوست ندارید. گاهی قطره ای باران می بارد و صدای حیوانی عجیب از این جنگل پشتی به گوش می رسد. تمام شب پره ها بازی ما را به نظاره نشسته اند و قهرمان امشب برای یک هفته تمام ریاست برکه را بر عهده خواهد داشت.
این برگهای نیلوفر هم عجب گیاهان مزخرفی هستند. از آنها خوشم نمی آید.
من از زندگی در این برکه خیلی خوشحالم. با خیال راحت مگسها را شکار می کنم. گاهی برای صبحانه چند سنجاقک مرده می خورم و با دوستانم به چمنزار برای پیاده روی می رویم. اگر هوا آفتابی باشد آفتاب می گیریم تا کمی برنزه شویم. اگر هم باران ببارد کنار برکه می نشینیم و به ریش این آدمها می خندیم. شبها هم که یا پوکر بازی می کنیم یا به جنگل می رویم و و همسایه ها معاشرت می کنیم. به گمانم رییس این هفته خودم باشم.
با این قورباغه شدنم عجب آسی رو کردم.


Friday, February 06, 2004

Ù­
بمب

بمبی در من بود می دانستم ولی نمی دانستم کی منفجر می شود. از انفجارش می ترسیدیم.
تو زنگ زدی و با زنگ تلفن بمب منفجر شد.
من هزار تکه شدم و هر تکه ام در جایی نامعلوم پخش شد.
حالا چند روزی است که به دنبال تکه های گمشده ام می گردم.
تو آنها را ندیدی؟؟؟


Ù­
دارم میام باهات حرف بزنم.
تو جاده برف می باره و هوا خیلی سرده. دارم میام توی چشات نگاه کنم و تمام حرفهایی رو که می خوام دیگه بهت بگم.
راستی چشات چه رنگی بود؟؟؟
هوا خیلی سرده.
تو جاده برف می باره.
به سختی می بینم.
دارم میام باهات حرف بزنم حرفهایی که مدتهاست به کسی نگفتم. حرفهایی که روی دلم مونده.
شاید کمی گریه کردم. کمی خندیدم.
یک چای دم کن و یا یک نسکافه داغ برایم در لیوان بریز بدون شیر تلخ مثل تمام واقعیتهای حرفهایی که می خواهم بگویم.
سیاه مثل چشمانت.
راستی چشمهای تو چه رنگی بود؟؟؟
دارم میام باهات حرف بزنم
شاید کمی بلند شاید گاهی آرام
دارم میام باهات حرف بزنم در جاده برف میباره من گم می شم راستی چشمهای تو چه رنگی بود؟؟؟

Tuesday, February 03, 2004

Ù­
با کمال میل حاضرم به این زندگی تخمی پایان بدم

Monday, February 02, 2004

Ù­
مردن

درست وقتی داشتم با سرعت هر چه تمام تر به طرف اون دانشگاه لعنتی ماشین رو هدایت می کردم و از عصبانیت داشتم می ترکیدم تصادف کردم و همونجا مردم.
مردن هم عجب حس جالبی است. همه چیز ارزشش رو از دست میده. دیگه برام مهم نبود که پرونده 5 سال تحصیلم توی اون دانشگاه گم شده. دیگه برام مهم نبود که 10 کیلو اضافه وزن دارم. اونقدر سبک بودم. حدود 50 کیلو کمبود وزن داشتم وقتی مردم! دیگه دلم برای کسی تنگ نبود.
با اولین لامبورگینی که از آسمون برای بردن من اومد رفتم به سمت آسمون.
این ابرها رو میبینید که مثل کاشی رو سر شما چیده شدن؟ از اونها هم گذشتیم. راننده گفت دوست دارم چی گوش بدم من هم گفتم دلم دایدو می خواد. آخرین آهنگش رو برام گذاشت و کلی بهم خوش گذشت تا رسیدیم به آسمون.
اونجا که رسیدیم سر خدا خیلی شلوغ بود آخه 244 نفر تو مکه مرده بودن و خدا باید اول به حساب اونها رسیدگی می کرد. نمی دونم چرا مگه همه اونها با هم نمیرن بهشت؟؟؟
یه عده هم که استعفا داده بودن و انطوری بهتون بگم که من حالا حالا ها کارم طول می کشه به خاطر همین قرار شد یه چند سالی دوباره برگردم اینجا یک کم دیگه بقیه آدمها رو دق بدم بعد که نوبتم شد برگردم. فکر کردم دوباره من رو با لامبورگینی مییارن زمین ولی نه از همون بالا پرتم کردن پایین. وقتی رسیدم زمین با همون سرعت ولی عصبانی تر داشتم به سمت اون دانشگاه لعنتی رانندگی می کردم....

Saturday, January 31, 2004

Ù­
خانه من
من در خانه شماره 13 زندگی می کنم درست پشت سفارت انگلستان و خانه ام حیاطی دارد پر از گلهای زیبا و بد بودر اصلی خانه من رو به حیاط باز می شود و سنگهای ریز و درشت که جاده باریکی را ساخته اند باغچه را به دوقسمت نا مساوی تقسیم کرده اند. دو پله گرد را که بالا بیایی چند میز و صندلی برای تابستانها چیده ام تا هم باغچه و حوض را ببینی و هم حیاط زیبای سفارت را هم شرابی بنوشیم و هم چند کلمه از این روزمرگیهای همیشگی بگوییم. زمستانها می توانی از پشت پنجره های تمام قد برف و باران را که هم به باغچه من می بارد و هم به باغچه سفارت تماشا کنی و با هم یک نسکافه داغ بنوشیم و چند برش از آن کیکی که پخته ام بخوریم و از تابستان بگوییم که در تراس می نشستیم. خانه من یک آشپزخانه دارد که تنها من و جیمبو اجازه ورود به آن را داریم. جیمبو سگ من است که اگر چهار دست و پا باستند درست هم قد من است ولی نگران نباش نه گاز می گیرد و نه بیهود پارس می کند. آشپزخانه خانه من خیلی کوچک است درست مثل اتاق خانه ام. اما حال کمی بزرگتر است. به همین خاطر میز کارم را هم همین جا گذاشته ام. یادم رفت که بگویم خانه ام دو طبقه است و اتاقم در طبقه دوم خانه من است. من در این خانه زندگی می کنم و از پنجره این خانه به تو نگاه می کنم. من خانه ام را دوست دارم. من دختر 14 ساله ای هستم که تازه به سن بلوغ رسیده ام و از این بلوغ متنفرم....

Friday, January 30, 2004

Ù­
رقصیدن با تو خوب است
در سکوت
برهنه
با من حرف نزن
آرامش تو مرا به خواب می برد


Ù­
فر را که روشن می کنم برف شروع می کند به باریدن.
کمی کره را با آرد مخلوط می کنم و تمان دلتنگیهارا به آن اضافه می کنم.
فر که گرم می شود هوا سرد تر می شود و برف تند تر می بارد.
کیک که خوب پف می کند فر را خاموش می کنم.
تلفن زنگ می زند.
تمام پروازها از آیدین به مقصد خانه کنسل می شود.
آیدین بعد از دو روز تاخیر به خانه بر می گردد.
کیک تمام شده است.

Wednesday, January 21, 2004

Ù­
سلام پیانو!

کفشهای قرمز من یادت هست؟؟؟

آرزو

Monday, January 19, 2004

Ù­
گلددون گلای نرگس توی دستم می شکنه و خورده هاش از لای دستام می ریزه روی زمین.
هیچیم نمییشه
سرم رو توی بالش فرو می برم و سرم از سقف همسایه مییاد بیرون.
توی آینه که نگاه می کنم هیچکس نیست.

من کی مردم؟؟؟


Ù­
آیدین شنبه مییاد


Ù­
دلم برای آیدین تنگ شده

Wednesday, January 14, 2004

Ù­
اگه یه تفنگ داشتم و اون تفنگم یه تیر داشت خوب میدونم کی رو می کشتم

احمق مگه بهت نگفتم نامه هایی رو که برات می فرستم پس نفرست؟
آشغال


Ù­
از امتحان متنفرم
از اون دختره که به زور روی نمیکتی نشست که من روش کتاب رو خلاصه کرده بودم هم...


Ù­
تندیس!

باهم نوشتیم . با هم عاشق شدیم . با هم خواندیم و با هم بزرگ شدیم
خواندیم که دلتنگیهای آدمی را باد ترانه ای می خواند و هر قطره اشکی به حرفی نگفته می ماند
هنوز هم باد دلتنگیهایمان را می خواند. می شنوی؟؟؟
شاید که تمام حرفها را گفته ام که دیگر من را توان گریستن نیست

یادته با هم دعوا کردیم . قهر کردیم . چقدر الان که بهش فکر می کنم خندم می گیره
یادته مامانهامون رو با هم آشنا کردیم؟
تو حیاط بسکتبال بازی کردیم من خوردم به اون پسر مو هویجی و باهاش تا آخر عمرم دوست شدم؟
یادته اون پسره پزشکی قبول شد ؟
یادته میونه ما رو همه خوساتن که بهم بزنن و بهم خورد؟
یادته من خواب تو رو دیدم تو خواب من رو؟
بعدش با هم آشتی کردیم
مهربون
دل من هم تنگه
دل من هم برای بهترین دوستم تنگ شده
ولی این دلتنگیها رو بسپار به دست باد
بذار باد اونها رو یه ترانه بخوونه
مثل بچه گیهامون
به قول خاله زیبا: زمان همه چیز رو درست میکنه
تابستون منتظرتم
سوغاتی یادت نره
دوست دارم
آرزو

Tuesday, January 13, 2004

Ù­
دیشب خوابت را دیدم بی وفا
خواب عشقی که در دستانت شکست
خواب دیدم بختت بلند شد و زندگی سیاه و سفیدت هزار رنگ گرفت
تو چه کرده ای که خوابت هم عذابم می دهد؟
لعنت به دلتنگیهایی که بعد از تو توان زندگی را از من گرفت
کاش اون روز توی تاریکخونه می موندم. کاش اون روز تمام عکسهای سیاه و سفید دنیا رو ظاهر می کردم و تو رو نمی دیدم هر چند که تمام لحطه های با تو بودن تنها یک صفحه عکس سیاه و سفید شد
خیالت دست از سرم بر نمیداره
خیالت نمیمیره
کاش هیچ وقت نمیرفتی
کاش سفارت آمریکا آتیش می گرفت
کاش به تو ویزا نمی دادن
قول دادم گریه نکنم
کاش قول نداده بودم


Ù­
هیچکس نمی فهمد
تو که هیچ

Saturday, January 10, 2004

Ù­
تو به یک بالماسکه دعوتی

همه به این بالماسکه دعوتن. همه. قراره هر کسی تمام آرزوها و خواسته هاش رو جمع کنه ـ تمام اون چیزهایی رو که می خواسته و نتونسته به دست بیاره ـ بعد اون رو تو قالب اون انسانی بریزه که دلش می خواد باشه و نیست
قراره یک شب و تنها یک شب تمام اون حسهایی رو که دوست داره داشته باشه ـ داشته باشه ـ ولی باید بهت بگم که ساعت 12 شب طلسم این بالماسکه می شکنه و تو فراموش می کنی که تمام اون حسهای خوب رو تجربه کردی. نمی خواد نگران باشی چون همه ما فراموش می کنیم. درست مثل هر روز
من؟
تو این بالماسکه من می خوام شوماخر بشم. تند برم خیلی تند و برعکس همیشه که تند رفتم و شکست خوردم برنده بشم
تو؟
تو بهتره نقش یه عاشق رو بازی کنی. حتی برای یه شب فراموش شدنی هم که شده بهتره که بهترین حس دنیا رو برای یک بار هم که شده لمس کنی
شب خوبی داشته باشی عزیزم

Friday, January 09, 2004

Ù­
یک شب دور ـ خیلی دور تر از شب تولد مسیح
یک شب بلند ـ خیلی بلند تر از شب یلدا
یک شب تاریک ـ خیلی تاریک تر از شبهای بدون ماه
یک شب تنها ـ خیلی تنها تر از مرد تنومندی در بم
میان ضجه و سرما و مرگ
...

چقدر خوب است که فراموش می کنم


Ù­
برهنه
نمی خواهم ببوسمش. می خواهم در آغوشش باشم ـ برهنه ـ و نفسهایش را روی پوست گردنم لمس کنم. می خواهم با سر انگشتانم لمسش کنم ـ آرام ـ سرم را روی شانه اش بگذارم و ساعتها گرمای بدنش ضربان قلبم را افزایش دهد. می خواهم هم آغوشش باشم ولی نه آنگونه که می پنداری. نه. تنها می خواهم برهنه در آغوشش باشم و لمسش کنم ـ آرام ـ با انگشتانی یخ زده. و زمزمه نفسهایش را بشنوم و
نفسهایم را برایش زمزمه کنم
حسی غریب از زیر پوستم می گذرد
همین


Ù­
تو لالایی شدی
تلخ ـ مثل یک قهوه سیاه
تو قصه شدی
شیرین ـ مثل باقلوایی که دل آدم را می زند
تو حیف شدی
حیف

Thursday, January 08, 2004

Ù­
تازه رسیدم. امروز صبح. دیدی آفتاب نبود ؟؟؟ با من آمده بود سفر. عجله نکن به آسمان شهر بر می گرددـ
مسافر شهرتان بودم زیر باران
مرد زن را بوسید و بخاطر باران صحنه قطع شد . برفکی شدـ
زیر باران بودم و به قفسه های کتابهای شعر چشم دوخته بودم شاید نامی مرا با خود ببرد
زن به چشمهای مرد نگاه کرد و صحنه چند بار قطع و وصل شد نمی فهمم چه می گوید. برفکی می شودـ
تو اینجا چکار می کنی؟ بین قفسه ها؟ بین کتابها؟ برای خریدن چند جلد نوستالزی آمده ام ـ
زن در را می کوبد. می رود. صحنه قطع می شود ـ
تازه آمده ام. همین امروز صبح رسیده ام. نمی دانم کجا بودم ـ تو هم؟؟
مرد زن دیگری را در آغوش می گیرد. عاشقانه می بوسد. همانند زن اول ـ صحنه قطع می شود ـ
کلید در را می چرخانم. چقدر دلم برای بوی خانه تنگ شده بود. بوی باران. قفسه های کتاب. چقدر دلم برای اسمم تنگ شده بود. برای خودم ـ
دکمه را فشار می دهم برفکها محو می شوندـ
با یک لیوان شیر داغ به خودم خوش آمد می گوییم. با یک نگاه تازه به آیینه

Monday, January 05, 2004

Ù­
کمی خودم
هر چند آدم نمی تونه خودش رو فراموش کنه ـ از گفتن آدم منظورم خودم بود ـ همونطوری که آیدین همیشه می گه : دنیا فقط و فقط یکبار شخصی مثل من رو دیده و امیدواره که دیگه این اشتباه رخ نده. من سعی کردم خودم رو فراموش کنم. من سعی کردم اونقدر به اون آدمی که حالا شاید حدود 24 هزار کیلومتر دورتر از من زندگی می کنه فکر کنم که فراموش کنم اینجا ـ توی همین خونه ـ توی همین شهر ـ پشت همین پنجره ها هم زندگی جریان داره ـ
من از این شهر رفتم ـ با همون همواپیمای غول پیکر از این شهر رفتم و خودم رو رها کردم تو خیال مردی که انسانها براش در حکم دندان 7 فک پایین بودند ـ مردی که بدترین حادثه دنیا ان دو کردن دندانهای 5 و 6 فک بالا بود ـ مردی که عشق براش در حکم دوردیف دندان صاف بدون پوسیدگی بود ـ

من گم شدم میان کوه و دریا و جنگل ـ میان تمام راههای آبی و خاکی و دریایی ـ بین خودم و او ـ گم شدم
هر روز از خودم دور شدم و هرگز او را پیدا نکردم ـ
امروز دلم بیشتر از اینکه برای او تنگ شده باشه دلم برا ی خودم تنگ شده
بر می گردم ـ به همون جایی که به من تعلق دارد. به خودم

Saturday, January 03, 2004


Ù­
گم شده

. روزبه وثوقی. متولد 29 اردیبهشت 1356. فارغ التحصیل دانشگاه شهید بهشتی رشته دندانپزشکی.روز 18 تیر 1382 توسط یک هواپیمای غول پیکر ربوده شد
کسانیکه از نامبرده اطلاعی دارند لطفا من را از نگرانی خارج کنند و مزدگانی دریافت نمایند

Wednesday, December 31, 2003

Ù­
دوربین رو که دستم گرفتم کفشها رو ردیف کردم و ازشون عکس گرفتم. عمق میدان. عکس دسته جمعی. عکس تکی. پرتره و این شد پروزه من
یک کم که بزرگتر شدم عکسها از قالب سیاه و سفید بودن در اومد و کمی رنگ به خودشون گرفت
هیچ وقت عکسهای رنگیم خوب نبود ولی سوزه ها عوض شد
از روی زمین بلند شد و به پنجره ها رسید از پنجره گذشت و به آسمون رسید به خونه ها به آدمها
به زندگی

هر بار توی تاریکی
نوری به وسعت 13*18

زندگی ظاهر می شه
زندگی ها سایه ای می شه از خاطرات
خاطرات رو پاناروما می گیرم
محو میشن

آخرین کاغذ سفید زیر آگران سیاه می شه
این حلقه آخر رو از تو عکس گرفته بودم
تو سوختی


Sunday, December 28, 2003

Ù­
یه ظرف کوچولو که می شکنه می گم آخی
یه چیزی که گم می کنم تا مدتها چشمم دنبالش می گرده

توی بم مردم زندگیهاشون شکسته
بهترینهاشون رو زیر آوار گم کردن

حرفی برای گفتن نیست


Ù­
دوباره می سازمت ای وطن

Sunday, December 21, 2003

Ù­
پنجره هایی که کنار هم چیده شده بودند خیلی بالاتر از این بودند که من بتونم بدون اینکه روی پاشنه پام وایستم توو رو ببینم. تو اونطرف پنجره بودی توی راهرویی که پر بود از یونیتهای دندانپزشکی و تو داشتی دندونهای من رو دونه دونه پر می کردی از درد. دنبال در ورودی راهرو گشتم تا بیام و خودم رو از دست تو نجات بدم. دم در راهرو پیرمردی که با بخاری برقی کوچولو عشق بازی می کرد نگاهی به من کرد و ازم پرسید که کجا میرو! بهش گفتم با دکتر کار دارم. گفت ایشون مریض دارن و... دیگه به حرفهاش گوش نکردم دستگیره در رو چرخوندم و اومدم تو سر تا سر راهرو یونیتهایی بود که تو پشتش داشتی دندونهای من رو از درد پر می کردی. نمی دونستم کودوم منم کودوم تو. هر چی صدات کردم جواب ندادی و با اون مته که صدای وحشتناکی داشت سعی کردی تمام دندانهای من رو بتراشی
من بهتره فردا به تو فکر کنم

Tuesday, December 16, 2003

Ù­
توی دانشگاه بودم؛ دانشگاه فنی تهران جنوب, ساختمون سمت چپ, دنبال تو نیومده بودم, هر چند بارها و بارها برای اینکه سر کلاسهات حاضر بشی ساعتها پشت در کلاسها نشسته بودم. ساختمون دانشگاهتون داشت به شکل یه دایره در میوومد و در و دیوارش به هم نزدیک می شد. تو نبودی یعنی هیچکس نبود از پله ها بالا رفتم پشت سرم پله ها خراب شد و من موندم میوون پله ها که عاشق شدم. عاشق .... نه تو نمی شناسیش. آخه سنش خیلی زیاده و تو هیچوقت ندیدیش. خوب یکی از استادامه. نه بیشتر چیزی بهت نمی گم آخه عاشقش نشدم که. داشتم فکر می کردم که چقدر تنهام یه نگاهی به زندگی و گذشته ام انداختم دیدم همیشه تو لحظه های تنهاییم یکی تو زندگی ام بوده
خوب ببخشید من یادم نبود تو شهید بهشتی دندانپزشکی خوندی. حالا اگه یه روز وقت کردی. نه بهتره که اینطرفها نیای.بذار باهات رو راست باشم. آره هنوز دوست دارم و هنوز عاشقتم ... نه بیشتر عاشق اون استادم هستم تا تو. میشه خودت خیلی محترمانه از زندگی من بری بیرون؟ من بدون تو نمی تونم زندگی کنم. با تو هم. نه میدونی من دیگه عاشق تو نیستم. من عاشق خیال تو ام. عاشق عکسهایی که توی قابهای چوبی به من لبخند میزنند. اگه سعی کنی این خیال رو به واقعیت تبدیل کنی یا اگه سعی کنی از توی قابهای خوشگل روی کتابخوونه بیای بیرون همه جیز خراب می شه . پس توی قابها بمون. اینجوری پاییز خیلی قشنگ تره

Saturday, December 13, 2003

Ù­
یادم هست
یادم هست
تو یادت نیست
عشقم یادم هست. گریه هایم یادم هست.تمام آن شبهایی که منتظر معجزه بودم یادم هست. مهربونیهات یادم هست
چشمان من یادت نیست. گریه های من یادت نیست. نگاههای ملتمسانه من یادت نیست که هر کدام فریاد می زد " نرو" . هیچکدام یادت نیست
نگو یادت نیست. یادم هست. یادم هست
تو یادت نیست

Monday, December 08, 2003

Ù­
خمیر مجسمه سازی وقتی فهمید می خوام آدمش کنم تب کرد بعدش هم هر کاری کردم آدم نشد

Thursday, November 20, 2003

Ù­
درد که شروع ميشه٬‌ يک تيکه ابر خاکستری متراکم راه تنفس من رو ميبنده. درد که شروع ميشه تمام دلتنگی ها روی ابر خاکستری متراکم سوار ميشن و ابر خاکستری متراکم سنگين
ميشه و آماده برای باريدن. درد که شروع ميشه تمام آفتابها فراموش ميشن و گلدون شمعدونی پشت پنجره خم ميشه.
درد که شروع ميشه فکر ميکنم که اگه ابر خاکستری متراکم اگه بباره درد فراموش ميشه. ولی اينطوری نيست. ابر خاکستری متراکم فقط ميباره. فقط ميباره. فقط ميباره.
امروز هم درد شروع شد. ابر خاکستری متراکم اومد و راه گلوم رو بست. ميشه برام يه قصه بگی؟؟؟ شايد ابره بره. ميشه بغلم کنی بگی خيلی دوستم داری؟؟؟ شايد ابره بره
....
ميشه اشکهام رو پاک کنی...



:


^^[