Friday, December 31, 2004

Ù­
در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح آدمی را در انزوا می خورد و می تراشد.
صادق هدایت.

Tuesday, December 21, 2004

Ù­

چند روز پیش ژینوس که از دست شوهرش به تنگ آمده بود برای دیدن کنسرت لیلا یک بلیط رفت و برگشت به دوبی خرید و رهسپار دوبی شد. ژینوس مقدار فراوانی پول همراه خود برد زیرا شنیده بود که در "دی تو دی" اجناس خوبی می فروشند. او پس از بازگشت از دوبی خاطرات خود را برای ژیلا چنین تعریف کرد:

آره ژیلا جون. کنسرت لیلا که حرف نداشت نمی دونی موهاش چه خوشرنگ شده بود. بعد کنسرت هم رفتم باهاش صحبت کردم که مدل لباسش رو بردارم ژرسه سرخابی بود با مخمل سبز خیلی قشنگ بود پکی به سیگارش می زند و ادامه می دهد: آره ژیلا جون بهت بگم که ایندفعه تو هم باید بیای دوبی. نمی دونی این "دی تو دی" چه جنسهایی داره. چه قیمتهایی. خیلی عالیه. من که دوسه میلیون تو همین " دی تو دی " خرج کردم. ولی از همه بهتر همین کنسرت بود. حالا ویک اند دیگه که کنسرت شهرام برات بلیط می گیرم با هم بریم. اصلا می دونی چیه ژیلا جون می خوام این ویلای کیش رو بفروشم برام دوبی یه آپارتمان بخرم. به جواد هم گفتم - جواد شوهر ژینوس است- تو که می دونی ژیلا جون اون به این کارا کاری نداره.... و این گفتگو سالها ادامه پیدا می کند. ژینوس تمام تعطیلات آخر هفته را به دوبی می رود در لاوی قهوه می خورد و در استرخ شنا می کند. از " دی تو دی" خرید می کند و خیلی خوشحال است....


Friday, December 10, 2004

Ù­
برف می بارد.
پیاده می روم.
قهوه می خورم.
برف بازی می کنم.
می خندم.
یخ می زنم.
قهوه می خورم.
دوستانم می آیند.
مهمانی می روم.
مست می شوم.
می رقصم.
می خندم.

حالم خوب می شود.

Monday, December 06, 2004

Ù­
دوران بسیاری بد و گند و ت... از زندگی ام را پشت سر می گذارم.
حالم خوب نیست اینجوری من رو نگاه نکن...

Saturday, December 04, 2004

Ù­
بعد از اینکه می خوابم روحهای خانمان تلوزیون تماشا می کنند و تا صبح از من غیبت می کنند...

Wednesday, December 01, 2004

Ù­
نامه به جورالینکا (بچه آفریقایی که هیچوقت زاده نشد)
جورالینکای عزیز سلام
ببخشید که دیر جواب نامه ات را دادم.
فقط خواستم بدانی که خیلی خوشبختی.
مواظب خودت باش
آرزوی دیوانه

Monday, November 29, 2004

Ù­
بعضی آدمها مثل برگ جریمه می مونن.
هرچند ازشون متنفری مجبوری نگهشون داری...

Sunday, November 28, 2004

Ù­
ریاضیدان گمنام ایرانی ثابت کرده است که عدد پی با 14/3 برابر نیست.
روزنامه شرق شنبه 7 آذر

نتیجه گیری: من تمام مسئله های دوران مدرسه رو درست حل کرده بودم.

Saturday, November 27, 2004

Ù­
عکاسی

به من فکر کن.
کلیک.
عکس قشنگی شد.

Friday, November 26, 2004

Ù­
بدانید که آرزو عقل را به غفلت می افکند...!

حضرت علی
:)


Ù­
این قصه همین جا تموم شد. هر چند نصفه. حالا دور بزن من نمی تونم این فرمون رو بچرخونم... مرسی. تو می تونی به راهت ادامه بدی. من بر می گردم!!!

Thursday, November 25, 2004

Sunday, November 21, 2004

Ù­
خرمشهر
چند تا شهر مثل خرمشهر فراموش شده اند؟؟؟ دور چند تا شهر دیوار کشیده اند تا خاطره ها از آن پرواز نکنند؟؟ تا فکرها به آن سو پر نکشند؟؟؟ چه بر سر خرمشهر در این 15 سال آمده؟؟؟ چه بر سر شهری آمده که خدا آن را آزاد کرده؟؟؟
دور تا دور شهر دیوار کشیده اند... دور تمام ساختمانهای ویران شهر دیوار کشیده اند. دیوار کشیده اند تا چهره شهر زیبا شود.
:دیوار کشیده ایم تا شهر زیبا شود و همه حتی غیر بومیها از این کار تعجب کرده اند.... این را یکی از اعضای شورای شهر خرمشهر با خرسندی می گوید. خیلی خوشحال است که فکر می کند مردم با سادگی نمی فهمند!!!! اما می فهمند. خرمشهر را از یاد ما برده اند چون هیچ کاری برای خرمشهر نکرده اند. خرمشهر را از یاد ما برده اند همانطور که منجیل را از یاد ما برده اند... همانطور که بم را از یاد ما خواهند برد. از زلزله بم چقدر می گذرد؟؟؟ چند عکس و فیلم از بهبود وضعیت زلزله زدگان دیده ایم؟ کدام یک از ما می داند که امروز جند در صد مردم منجیل سامان یافته اند؟ راستی در این سرما مردم بم چه می کنند؟ اینهمه کمکهای مردمی به جیب چه کسی سرازیر شده است؟؟؟
تقصیر من و تو نیست که خرمشهر فراموش شده. تقصیر من و تو نیست که منجیل فراموش شده...و تقصیر من و تو نیست اگر تا چند روز دیگر بم را فراموش کنیم....
کاش آنها که نباید فراموش کنند یادشان باشد که در همین نزدیکی مردمی از خرمشهر هنوز آواره اند...و کاش آوارگی تنها درد آنها بود...


Friday, November 19, 2004

Ù­
قدغن
ایتجا همه چیز قدغن است. اول از همه زن * قدغن است.چون زن قدغن است روزنامه نگاری هم قدغن است. زندگی هم قدغن است. بوسه و سکس و دوست داشتن. رقصیدن و شاد بودن و خندیدن. همه قدغن است.اینجا سرزمین شمشادهاست... کسی سر بلند کند سرش را می زنند. سیاست و اقتصاد و فلسفه قدغن است. اینجا نوشتن قدغن است. اینجا بودن تو قدغن است. اینجا من قدغن.....

برای یه تحقیق در مورد روزنامه نگاری ان لاین برای دانشگاه می خواستم تو سایت گوگل جستجو کنم. نوشتم روزنامه نگاری ان لاین. نوشت: سایت مورد نظر شما فیلتر می باشد. تماس گرفتم که بپرسم چرا؟؟؟ گفت: چون در کلمه روزنامه نگاری " ز " و "ن " پشت سر هم اومده !!!!! تمام سایتهایی که از کلمه زن به هر نوعی استفاده شده باشه قدغن است...

Thursday, November 18, 2004

Ù­
حالا دیگه خیلی خوب می دونم که ایندفعه اگر به دنیا بیام دلم می خواد یه فیل باشم

Friday, November 12, 2004

Ù­
Ba sedaye boland bekhoon:
Dige dooset nadaram,
Hata ba sedaye aheste...
Arezou

Thursday, November 11, 2004

Ù­
Coffe-shop
Baghali polo
koofte
Jooje kabab ba ostekhoon
Milkshake

Faramooshi,

Khoshhalam...

Arezou

Monday, November 08, 2004

Ù­
Mesle halate tahavo mimoone,
Mesle gerye kardane bi ekhtiyar azar mide,
Mesle ye boghz,
Mesle tamame heshaye bade donya,

Mesle doost dashtane to mimoone...

Sunday, November 07, 2004

Ù­
mesle khafe shoda

Friday, October 22, 2004

Ù­

از کنار خوابم می گذری. آرام شده ای نامهربان. هوا رو به سردی می رود. من هر شب مست گذر تو هستم. باز از کنار خوابم می گذری. می خواهم که خواب باشد همه و همه. می ترسم به عکسها نگاه کنم. می ترسم در عکسها تو را ببینم. نمی خواهم باشی. می خواهم تنها از خوابم گذر کنی. می خواهم که در خیالم باشی و بیرون نیایی. از فکر کردن به تو خسته شده ام. رها نمی شوم. فقط خوب مست که می شوم فراموش می شوی. به خوابم می آیی. بر می گردی. آخرین بار که دیدمت ... گریه می کردی! مثل من. نبودنت را خیلی گریسته ام. حالا می خواهم که خواب باشد. می خواهم که نباشی. شاید می خواهم که مرده باشی. به همه همین را می گویم. می گویم مرد. نمی دانم چطور. مرگ چیز غریبی است باید یقه آدم را بگیرد. خودم باور نمی کنم که مرده باشی. از کنار خوابم می گذری. تو تنها در خواب من زنده ای. در آغوشت می گیرم. صبح می گریم نبودنت را. تو می میری. مرگ سزاوار تو نیست. به عکسها نگاه نمی کنم. عکسها من را می بینند. تو در تمام عکسهای تابستان هستی. تو نه تنها از کنار خواب من که از تمام زندگی من می گذری.

کاش مرده بودی


Wednesday, October 20, 2004

Ù­

دستهایم در هوا دور از چشم همه می رقصم. می رقصم. مست مست. این ودکاهایی که اینجا می فروشند خیلی بهتر است آدم بهتر می رقصد. حالش خیلی بهتر می شود. امان از این نگاهها. اما من دور از چشم دیگران می رقصم.

من خوب می رقصم. خوب مست می کنم. من رقصیدن را دوست دارم. می چرخم به دیوار می خورم و روی مبل پرت می شوم. خیلی خوش می گذرد. جای هیچکس خالی نیست. چه بد. ودکاهای اینجا الکلش بیشتر است. چه کلاهی سرمان می گذارند کیلومترها آنطرف تر.از روی مبل بلند می شوم. می رقصم. می رقصم. می رقصم. خیلی خوشحالم. چقدر وقتی مستم لاغر می شوم. چقدر لباسم قشنگ می شود. چرا سر ما کلاه می گذارند و ودکای تقلبی به ما می دهند؟؟؟ این خارجیها عجب انسانهای متقلبی هستند.

می رقصم. بلند آواز یم خوانم. من مستم. خیلی خوش می گذرد. جای هیچکس خالی نیست. چه بد. به پنجره می خورم. پنجره می شکند. من پرت می شوم. از طبقه بالا می افتم پایین. فکر کنم می میرم. چراغها روشن می شود.

ببخشید شما کی تشریف آوردید؟

مستی از سرم می پرد. از پنجره می افتد پایین. فکر کنم می میرد...



Tuesday, October 19, 2004

Ù­
تو چشمام جا نمی شی عزیزم کمی برو دورتز
خوبه خیلی خوبه (دیگه نمیبینمش)

Saturday, October 16, 2004

Ù­

شنبه براش نامه می نویسم. می دونم جواب می ده.

hi honey, I love you and miss you, take care, booos

یکشنبه براش نامه می نویسم می دونم جواب می ده.

hi honey, I love you and miss you, I met a nica girl today, take care booos

دوشنبه براش نامه می نویسم می دونم جواب می ده

hi honey, Iove you and miss you, you are always in my mind, I went out with that nice girl today, take care, booos

سه شنبه براش نامه می نویسم می دونم جواب می ده

hi my dear, love you, miss you, oon dokhtare ke rajebehesh behet gofte boodam yadete??? esmesh Niloufare, kheyli mehraboone, man ro az tanhaii nejat mide, doostet daram, take care, booos

چهارشنبه براش نامه می نویسم می دونم جواب می ده

hi, attached you may find a photo, she looks good, doesnt she???take care

پنجشنبه براش نامه می نویسم می دونم جواب می ده

hi honey, I still love you and miss you so, but I think, you know, this doent work, we better break up. take care,you are always in my mind,

جمعه براش نامه می نویسم و امیدوارم که جواب نده.

راستی عزیزم از شنبه می خوام هی بهت بگم که ... این عکسی که می بینی امید ... خیلی مهربونه.


Friday, October 15, 2004

Ù­

اشتباه

تلفن می زنم به شماره ای اشتباه

نامه می نویسم به آدرسی اشتباه

دوستم داری با نامی اشتباه

برایت نامه می نویسم و امضا می کنم آرزو

از امروز من را با نام خودم بخوانید

تو می روی به راهی دور اما اشتباه

من هنوز دوستت دارم

اما به اشتباه


Thursday, October 14, 2004

Ù­

زندگی من رو تفسیر می کنی. درست مثل مفسری که فوتبال بلد نیست و مدام از فرصتهای از دست رفته صحبت می کنه. از دید خودت به موفقیتها و ناکامیهای این زندگی درهم نگاه می کنی.

اما من کاملا متفاوت نگاه می کنم. من زندگی خودم رو. پشت دوچرخه ای می بینم که گاهی تو سر بالایی ازش پیاده می شم و گریه کنان از پایین به بالا حملش می کنم. گاهی توی سراشیبی یه لبخند گنده می زنم و سقوط می کنم. اما ناکامیها رو ناکامی و موفقیتها رو موفقیت نمی دونم.

باید بگم که این دانشگاه جدید رو هم اونقدرها دوست ندارم. دروغ گفتم...اصلا دوستش ندارم. ولی یکشنبه صبحها کوه رفتم رو خیلی دوست دارم. شنبه ها هم با مریم استخر رفتن رو. به نظرم استاد زبان زیادی لهجه اش بده و استاد روشهای بررسی پیام یه استاد فوق العاده است.

این روزهای کوتاه پاییز هم برای دلتنگی بد نیست. اما من نمی دونم چرا دلم نمی گیره. شاید باید بارون بیاد...


Monday, September 13, 2004

Ù­

لعنتی. اومدم اینجا این شادی رو باهات قسمت کنم.

من فوق لیسانس قبول شدم.

بر می گردم.

ase


Ù­

عادت

عادت میکنی. به همه چیز. مثل عادت به تاریکی. اول به دلتنگی عادت می کنی بعد به دلشوره

دلت تنگ می شه ولی خیلی راحت تر از اونی که فکر کنی عادت می کنی. گاهی در دور دست یه نوری می بینی. آره داری عادت می کنی.

عادت میکنی به حرفهای متفاوت.

به بودنها.

نه. به نبودنها

نمی تونم. نمی تونم. نمی تونم

نمی تونم به نبودنت عادت کنم. لعنت به تو

هزار بار تعریف میکنم:

از پیچ کوچه که گذشت دیدمش. دلم هری ریخت پایین. چرا؟؟؟ نمی دونم.

زنگ خونه ما رو زد. اومد بالا. عاشقش شدم. اسمش رو هم نمی دونستم. عاشقش شدم. به همین سادگی به بودنش عادت کردم. یه روز گرم تابستون میون گریه های بی پایان من یه هواپیمای بزرگ اون رو از من دزدید. و گریه های من معجزه نکرد.به بودنش تو دو ماه عادت کردم به نبودنش بعد از یک سال و دو ماه نه.

راستی این قصه رو چند بار براتون گفته بودم؟؟؟

عادت می کنیم. مثل عادت به تاریکی...


Thursday, August 12, 2004

Ù­
aftab va masti va khoshgozarooni,
ajab majooniye tatilat dar joonoobe France...


Ù­

Sunday, July 11, 2004

Ù­
صبح که از خواب بیدار شدم تا سری به یخچال بزنم و بهش بگم که نمی تونم باهاش ازدواج کنم اونقدر چاق شده بودم که از در آشپرخونه نمی تونستم برم تو.
دیگه تو روی یخچال هم نمی تونم نگاه کنم.
مجبورم رژیم بگیرم....


راستی من فارق التحصیل شدم.

Thursday, July 01, 2004

Ù­
بیست و پنج
این تعداد دفعاتی که من روز 11 تیر رو دیدم.


Saturday, June 26, 2004

Ù­
من و یخچال
امروز بعد از اینکه برای بار 1325 در یخچال رو برای پیدا کردن یه خوردنی که بتونه اعصابم رو آروم کنه باز کردم. یخچال به صدا در اومد .
به یخچال ستاره ای نگاهی کردم و دیدم که اخماش که تو هم بود باز شد و گفت خوب بیا اینجا درس بخوون چرا می ری اونطرف؟؟؟ بیا تو بغل خودم!!!
من تعجب کرده بودم. یکدفعه بهم گفت: تپلی با من عروسی کن و بیا اینجا زندگی کن. اصلا انتظارش رو نداشتم که یخچال خاکستری که تازه به خوونه ما اومده یه چنین پیشنهادی به من بده.
در هر حال من الان دارم به پیشنهاد یخچال فکر می کنم و نمی تونم درس بخوونم اون هم contrastive analysis
کاش حداقل می فهمیدم که اسم این درس یعنی چی و رد مورد چی حرف می زنه. باید شاخه ای از زبانشناسی باشه که من نمی فهمم.

چرا من باید این درس رو بخوونم؟؟؟

Wednesday, June 23, 2004

Ù­
این تابستون

من این تابستون
دارم می رم به یه هتل خیلی ارزون

تو سواحل جنوبی فرانسه
این جایزه گرفتن لیسانسه

دارم می رم با یه ساک دستی
با قلبی که پارسال همین موقعها شکستی

از صبح میخورم هزار تا آبجو
بعدش هم میرقصم با آدمهایی مثل روبرتو باجو

می خوابم جلوی آفتاب تا بشم برنزه
هی می خوونم کتابهایی که به خوندش بی ارزه

یه ماشین کروکی کرایه می کنم
تمام جنوب رو باهاش رانندگی می کنم

گوش نمی دم به آهنگهای بی مزه
به آشپز می گم برام سبزیجات بپزه

می خوام که با خودم تنها شم
وقت غروب محو تماشای رنگها شم

می خوام شنا کنم تا دور
اونقدر که کووچیک شم اندازه یه زنبور

می خوام که روی شنها قدم بزنم
خاطرات با تو بودن رو ورق بزنم

شبها با دوستام جمع بشیم بریم یه بار
هی به بار من بگیم برامون ماتینی بیار


من این تابستون
دارم می رم به یه هتل خیلی ارزون






Tuesday, June 22, 2004

Ù­
تعطیلات تابستان

دو سال است که برنامه تابستان ماکاملا مشخص است. اولهای تابستان خانواده کوچک ما دور هم جمع می شوندو تقریبا اوخر تابستان از هم جدا می شوند.
هیچکس فکرش را نمی کرد که خانواده ما بتواند برنامه به این منظمی را حداقل برای چند سال پی در پی دنبال کند. برنامه خیلی دقیق است. اول آیدین می رود. بعد مامانم. بعد آیدین می آید. بعد مامانم.
من می روم. آیدین می رود. مامانم می رود...این چرخه ادامه دارد....
ما تعطیلات تابستان را در خانه سپری می کنیم. پون می خواهیم از با هم بودن حداکثر استفاده را بکنیم. تمام مدت تمام انسانهایی هم که با ما در ارتباط هستند از دوست دختر آیدین گرفته تا خاله بزرگ بابام سعی می کنند در این تعطیلات ما را همراهی کنند...

من ترجیح می دهم تعطیلات را بدون خاله و دایی کنار دریا باشم.
آیدین یکشنبه می آید.
جمعه مامانم.
من 30 تیر می رم...

Monday, June 21, 2004

Ù­
تا فردا ظهر باید تاریخ ادبیات معاصر ایران رو یاد بگیرم... از طالبوف تا آخر صادق هدایت.
تا یکسال دیگه هم یاد نمی گیرم...

Friday, June 18, 2004

Ù­
به گمانم اتفاقی دارد می افتد و من بی خبرم.
سه روز برای یک امتحان درس می خوونم و اونوقت اشتباهی می رم سر جلسه...
اصلا نمی دونم حواسم کجاست...
وقتی رسیدم سر جلسه امتحان همه رفته بودن. فقط استاد نشسته بود و داشت برگه ها رو مرتب می کرد. راستی این روزها من به چی فکر می کنم؟؟؟
من یک ساعت و نیم دیر رسیده بودم.
دختر همسایه من رو تولدش دعوت می کنه. فکر کنم 12 سالشه. بهش قول می دم که برم تولدش.
وقتی برای یه قراره دیگه دارم از خونه می رم بیرون از سر و صدا می فهمم که تولد دعوت بودم.
راستی کی فکر من رو دزدید؟؟؟
شاید همش تقصیر این سفارت فرانسه باشه...
از آژانس هواپیمایی زنگ می زنن و می گن که برای بلیطم برم. یادم می افته که مسافرم.
راستی کجا می خواستم برم؟؟؟
به استادم می گم که ویزا گرفتم. دارم می رم. نمی تونم به خاطر دو واحد بموونم.
شرمنده ام می کنه. ازم شفاهی دو تا سوال می پرسه و می گه سفر خوبی داشته باشی.
راستی تو کجا بودی؟؟؟
نمی دو نم این روزها به چی فکر می کنم...
نه نه
به تو فکر نمی کنم .
از صبح به این فکر می کنم که به تو فکر نکنم....
حواسم هست که به تو فکر نکنم....

Wednesday, June 02, 2004

Ù­
باید مرد.
به گمانم راه دیگری نمانده.
باید مرد.
مثل کلاغی که زیر چرخهای ماشین آقای همسایه له می شود و مردنش صدای زلزله می دهد.
باید مرد.
مثل توسباغا با یک عمل جراحی بدون صدا.
باید مرد.
مثل تو بی خبر با صدای زنگ تلفن.
باید مرد.
به گمانم راه دیگری نمانده.
باید مرد تا از دست دلشوره راحت شد.
باید مرد تا از دست دلتنگی راحت شد.
باید مرد تا از دست مردن راحت شد...

Saturday, May 22, 2004

Ù­
... و توسباغا مرد...

Wednesday, May 19, 2004

Ù­
.... و توسباغا هنوز زنده است
توسباغا ده سال پیش اومد خونه ما. تو یه جعبه کیبورد. با دوستش.
دوستش زیاد پیش ما نموند. زور رفت. اما توسباغا موند با ما زندگی کرد با ما غذا خورد و ما رو اهلی کرد...
توسباغا با ما به مسافرت اومد. یه وقتهایی هم تو خونه تنها موند. توسباغا عضو خانواده ما شد و بالاخره تو خونه ما دارای یه خونه تو آشپزخونه شد.

تا امروز صبح که توسباغا مریض شد...
از بدن کوچیک توسباغا یه غده در اومد.ترسیدم. نمی دونستم باید چی کار کنم. توسباغا رو زدم زیر بغلم.
بردمش پیش دکتر. غده توسباغا رو جا زدن تو بدنش. توسباغا دوباره غده در اورد. از توسباغا عکس گرفتن. توسباغا رو سونوگرافی کردن.از من اجازه عمل گرفتن. بهش ماده بیهوشی زدن. دکتر اومد و به من گفت که شانس زیادی نداره. گفت خیلی ممکنه که بمیره. گفتم عملش کنید. توسباغا بیهوش بود. . توسباغا تو اتاق عمل بود و من پشی اتاق عمل. رفتم براش دوا خریدم. زنگ زدم بابام مواد کمیاب رو فرستاد بیمارستان.
توسباغا چهار ساعت تو اتاق عمل بود تو بیهوشی. زیر تیغ و نخ بخیه...
زیر میکروسکوپ...
عمل توسباغا تمام شد. توسباغا رو دوباره چسبوندند. دوباره سونوگرافی کردن. توسباغا زنده بود....
الان توسباغا تو خونه اش خوابیده .... نمی دونم شاید هم مرده....
توسباغا لاک پشت منه
براش دعا کنید.....

Saturday, May 15, 2004

Ù­
همین الان می تونم چشم بسته برم توی اون خونه و هیچ مشکلی برام پیش نیاد. از در که وارد میشی یه بوی خاصی می زنه تو دماغت. خونه تاریکه و گرم. میز گرد همونجا دم در کنار آشپزخونه است.
دور میز گرد می شینم. برای نوشیدن یه چایی.
من خبرنگارم_
چایی کم رنگه و سر خالی.
کسی آواز می خوونه.
توی اون اتاق با پنجره قدی و دیواری که روش برات یادگاری نوشتم باز همون بوی خاص می یاد. روشن تره و گرم تر.
ولی من خنکم. حتی بازوهام سردشونه.
تمام زوایای خونه یادمه. رنگ فرشها و مبلها یادمه. تمام نگاهها...تمام دوست داشتن ها....و
تولدت مبارک

Monday, May 10, 2004

Ù­
معلق هستم.
اونقدر حس خوبیه. کولر رو روشن کن می فهمی چی میگم....

Friday, May 07, 2004

Ù­
پارسال 18 اردیبهشت یک بلوز خاکستری پوشیده بودم با شلوار جین.
پارسال 18 اردیبهشت برای ناهار میل نداشتم و طالبی می خوردم.
پارسال 18 اردیبهشت کلاس عکاسی داشتم ولی زود اومدم خونه.
پارسال 18 اردیبهشت می خواستم برم تجریش ولی نرفتم.
پارسال 18 اردیبهشت شب مهمونی بودم و خیلی خوش گذشت.
پارسال 18 اردیبهشت پنجشنبه بود.
پارسال 18 اردیبهشت....
پارسال 18 اردیبهشت...
پارسال 18 اردیبهشت

Tuesday, May 04, 2004

Ù­
دلم برای اینجا تنگ شده

Sunday, May 02, 2004

Ù­
کجای جهان ایستاده ام که تمام بادها به سمت من می وزد؟

Saturday, May 01, 2004

Ù­
برای ساناز و فرانک که خیلی دوستشون دارم و آیدین عزیزم که این آهنگ یه خاطره ای از اونه

اگه یادش بره که وعده با من داره وای وای وای ....
دل دیوونه رو به حال خود بگذاره وااااااااااااااااااااای....

پنجشنبه بود حدود ساعت دو و نیم. من و فرانک و ساناز از پله های رستوران رفتیم بالا.غذامون رو سفارش دادیم و یک جای خوب نشستیم. کمی اونطرفتر از پله ها. مثل همیشه نیروهای منفی رو از خودمون دور می کردیم و با کمی غیبت و یک نوشابه لایت غذامون رو می خوردیم....
ناگهان او از پله ها بالا آمد....و به سمت یکی از غرفه ها رفت. فرشاد را می گوویم با آن پیراهن جین و شلوار پررنگش... من و فرانک هر چه سعی کردیم جلوی ساناز را بگیریم نشد....
فرشاد جلوی یکی از غرفه ها ایستاده بود و به لیست غذا نگاه می کرد. درست همان لحظه که ساناز به او رسید او سفارش غذایش را داد. ساناز به چشمهای مهربان فرشاد نگاهی انداخت و دیگر نتوانست و از شوق شیشه نوشابه را در دست گرفت و گفت:
اگه یادش بره که وعده با من داره وای وای وای
دل دیوونه رو به حال خود بگذاره وااااااااااااااااااااای
همه ساکت شدند. فرشاد شاید داشت شوک کوچکی را پشت سر می گذاشت و به چشمهای ساناز نگاه می کرد.
من و فرانک روی صندلیهای سرخابی نشسته بودیم و ساناز را تشویق می کردیم.
ساناز روی کانتر رفت دوباره به چشمهای فرشاد نگاهی انداخت و گویی که نیروی دوباره ای گرفته باشد ادامه داد:
ای خدا بهار اومد یار من نیومد...
و شیشه نوشابه رو به سمت جمعیتی که متحیر به او نگاه می کردند گرفت و گفت : همه با هم
و جمعیت فریاد کشید وااااااااااااااااااااااااااااااااااای
غذای فرشاد آماده بود. ساناز غذای او را در دست گرفت و ادامه داد:
فصل کشت و کار اومد و جمعیت که به شوق اومده بود با صدای بلندتری فریاد زد: واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
من و فرانک از اینهمه اشتیاق مردم به شوق اومدیم ولی
ناگهان
نیروهای پلیس 110 و پلیس ضد شورش به رستوران حمله کردند.فرشاد روی یکی از صندلیها افتاده بود و عرق سردی روی پیشانیش جاری بود.
پلیسها با اسلحه هایی که همه ساناز را نشانه گرفته بود به سمت ساناز می رفتند. جمعیت ساکت شده بود و من و فرانک کمی ترسیده بودیم.
اما ساناز از هدف خودش کوتاه نمی آمد و همچنان می خواند: اگه یادش بره که...
پلیس به دنبال شخصی می گشت تا با ساناز در ارتباط باشد و او را بشناسد ما خودمان را به پلیس معرفی کردیم و پلیس اسم ساناز را از ما پرسید.
ناگهان پلیس قول پیکری از پشت بلندگو خطاب به ساناز گفت: ساناز بیا پایین وگرنه شلیک می کنیم. و ساناز ادامه داد:
بزن بزن که داری خوب می زنی واااااااااااااااااااااااااااااااااای
نمی دانم که چطئر شد ساناز از اون بالا اومد پایین تنها صحنه ای که یادم هست این است که همچنان که به او دستبند زده بودند و از پله های رستوران او را پایین می بردند. فریاد می زد:
اگه یادش بره که وعده با من داره وای وای وای......
او را به امین آباد منتقل کردند. فقط می دانم که همان شب اول درست هنگامی که این آهنگ را برای دیووانه ها می خواند و آنها او را همراهی می کردند. فرشاد جوانمرد او را نجات داد...
چون دیگر خیلی دیر شده بود من و ساناز و فرانک مجبور بودیم به خانه برگردیم.
از پله ای رستوران که پایین آمدیم دم در نیروهای پلیس را دیدم که به سرعت وارد ساختمان می شدند و صدایی از بالای پله ها فریاد می زد:
وااااااااااااااااااااااااای
صدا صدای فرشاد بود.....

Friday, April 30, 2004

Ù­
آتش سوزی
شعله های آتش که به آسمان رسید تازه فهمیدم که چقدر خوب که خانه ام آتش گرفته و تمام من و خاطره ها با هم سوخته ایم.
خاطره ها که می سوختند سیاه می شدند و سبک و به هوا می رفتند. من که می سوختم سفید می شدم و تهی و از آنها فاصله می گرفتم.
من به خاطره ها نگاه می کردم و خاطره ها به من. صحنه جالبی بود من لبخندی می زدم و آنها از دور دستی برای من تکان می دادند.
فکر کردم که آنها هم از دست من خسته شده بودند.
من و خاطره ها که می سوختیم. خاطره جدید می ساختیم. خاطره آتش سوزی.

در همین حین خداحافظی و به امید اینکه دیگر هرگز همدیگر را نبینیم و ماچ و بوسه بود که آتش نشانها از راه رسیدند و من و خاطره ها را که همینطور می سوختیم خاموش کردند.
من تهی شده بودم و خیلی از خاطره ها پخش و پلا به هوا رفته بودند آن قسمتی را هم که باقی مانده بود توی لوله جاروبرقی جا دادم و خیلی سفید و خوشحال برای آشنایی با خاطره های جدید خودم را از پنجره پرت کردم پایین و یک روز بعداز ظهر بدون هیچ خاطره ای مردم...

Wednesday, April 28, 2004

Ù­
گفته بود با هواپیما می آید راه خیلی دور بود و من نمی توانستم در رسیدن او به خودم کمکش کنم. ولی او نیامد چون راه دور بود و نمی توانست پول هواپیما را بدهد. با قطار باید از خیلی از کشورها می گذشت و چون یک پاسپورت قهوه ای در جیبش بود به او ویزا نمی دادند.
تصمیم گرفت پیاده بیاید. پشت کامیونها. بین گوسفندان مرده و پنیرهای بد بو. بین تیرآهنها و اجناس قاچاق.
او پول نداشت. پون در مکدونالد کار می کرد. فقط هفته ای دو روز. و با پولی که از این کار می گرفت باک بنزین اتومبیلی را که پدرش برایش خریده بود را پر می کرد و سر کار می رفت.
کمی پشت پنجره ایستادم تا شاید آمدنش را ببینم که خسته و لاغر و تکیده از پیچ کوچه می گذرد و درست مثل اردیبهشت سال پیش که او را نمی شناختم زنگ خانه ما را می زند و دم در خانه از حال می رود.
پشت پنجره که ایستاده بودم خیلیها از پیچ کوچه گذشتند به چشمان منتظر من نگاهی کردند و رفتند. گاهی دیدم که نشسته اند و با من حرف می زنند. اما نشنیدم که چه می گویند. من پشت پنجره در انتظار ایستاده بودم.
خیلی دلم می خواست تا کتاب بوف کورم را با آینه و ماتیکهای نصفه نیمه و عروسکهای بچه گی ام بفروشم و کمی پولدار شوم و پیاده به سمت او بروم. به سمت 24 هزار کیلومتر دوری. به سمت کوه و دریا و شهرهایی که هرگز حتی نامی از آنها نشنیده ام.
اما کتاب بوف کورم را دوست داشتم و ماتیکهای نصفه نیمه ام را کسی نمی خرید و عروزکهای بچه گی ام بدون من نمی توانستند زندگی کنند.
من ماندم. اما او نیامد. شاید وقتی از سمت دریای کارائیب به سمت باربادوس در حرکت بود دوست سیاهم که پلیس است و نه من را دیده و نه او را. او را دستگیر کرده و به زندان انداخته. شاید آنقدر گرسنه و لاغر شده که وقتی از پیچ کوچه گذشت به سمت من آمد او را نشناختم و حرفهای او را نشنیدم. شاید هم مرده...
حالا دیگر فرقی نمی کند. فقط کاش می دانستم چه بلایی سرش آمده تا نامه ای بی جواب برایش می نوشتم و می گفتم که دیگر خیلی دیر شده و بهتر است که نیاید.
در هر حال اتفاق است دیگر. پیش می آید. گاهی آدم دلش جایی جا می ماند و دیگر حوصله پشت پنجره ایستادن را ندارد.

Tuesday, April 27, 2004

Ù­
یک ماهی در دلم به دنیا آمده

Monday, April 26, 2004

Ù­
برای تو که بهار را دوست داری

مگر می شود آدم فقط یکبار عاشق شود؟ عشق ابدی فقط حرف است. پیش می آید که آدم خیلی خاطر کسی را بخواهد. اما همیشه وقتی آدم فکر می کند که دلش سخت پیش کسی گرفتار است. یکدفعه یک جایی می بیند که دلش ته دلش برای یکی دیگر هم می لرزد. اگر با وفا باشد دلش را خفه می کند و تا آخر عمر حسرت آن دلرزه برایش می ماند. اگر بی وفا باشدو می لغزد و همه ی عمرش عذاب گناه بر دلش می ماند. هیچ کس حکمتش را نمی داند... حالا با خود آدم است که حسرت را بخواهد یا عذاب گناه را. یکی را باید انتخاب کند. فرار ندارد...

*روی جلد کتاب شاهدخت سرزمین ابدیت

Sunday, April 25, 2004

Ù­
پام رو که از در گذاشتم تو خاطره ها هلم دادند و دست و پام رو گرفتند بردند به هفت سالگی.
درست اولین روز که تند و تند جلوتر از مامانم راه می رفتم که همه فکر کنند من تنهایی به مدرسه میرم و اونقدر بزرگ شدم که بتونم از خیابون رد بشم.
انگارهمه شهر کارشون رو تعطیل کرده بودند و منتظر بودند ببینند دختر سرتق هفت ساله چطوری می خواد بره مدرسه.
با روپوش طوسی و یه عینک بزرگ.
همون هیجان رو حس کردم. همون بچه هایی رو دیدم که گریه می کردند. همون حسی که وقتی اسمم رو خوندند داشتم.
پشت همون نیمکتهای چوبی توی همون کلاسی که تو زیر زمین بود و جلوی پنجره های کوچیکش که اندازه همه کلاس اولیها بود سنگر درست کرده بودند.
تخته سبز رنگ و گچهای رنگی و نقاشی که معلمم کشید.
حس بد دیکته نوشتن و حس خوب جمع زدن دو تا عدد یه رقمی.
حس خوب روی میز معلم نشستن. آخه من خیلی بد خط بودم.
زنگ تفریح و بازی....
حس تجربه دوباره هفت سالگی
شعر خوشا به حالت ای روستایی
و توشتن آ با کلاه
ب کوچک
بابا
آب

Wednesday, April 21, 2004

Ù­
با صدای شاتر لحظه خوشبختی افتاد روی ماده حساس فیلم دوربین.
فیلم دوربین و ظاهر کردم و لحظه خوشبختی رو گذاشتم توی آگران و روی کاغذ سفید نقش بست.
لحظه خوشبختی رو که حالا روی یه کاغذ سفید بود قاب کردم و گذاشتم بالای کتابخونه اتاقم.
لحظه خوشبختی توی قاب موند. انگار که فریاد می زد ببین دیگه دستت بهم نمی رسه...

چند تا لحظه شاد گرفتم و جاش رو با لحظه خوشبختی عوض کردم.
حالا هر چی می گردم لحظه خوشبختی رو پیدا کنم بفرستمش برای تو . پیداش نمی کنم.
می خوام بفرستمش برای تو... می دونم . تو بیشتر از من ناراحتی که خوشبختی من و تو تنها به یه عکس خلاصه شد.

کاش هیچوقت نبودی.
کاش همه لحظه هام فقط شاد بودن.
بعد از تجربه خوشبختی دیگه شاد بودن فایده نداره.
برگرد...


Ù­
1

Sunday, April 18, 2004

Ù­
وقتی ناراحتم یه چیزی تو گلوم گیر می کنه.
کاش سرم به تنم وصل بود و گردن نداشتم...

Wednesday, April 14, 2004

Ù­
حالم خیلی خوب بود. کاملا با زمین فاصله داشتم اما فاصله ام زیاد نبود. شاید یک قدم فیلی.
من مست بودم و دنیا به فرمان من می چرخید نه مثل همیشه به یک شکل تا حوصله آدم سر برود.
من مست بودم و فرمان می دادم که دنیا مست بچرخد.
فکر کنم که خواب بودید و متوجه نشدید که دنیا چه زیبا می چرخد. چه با نشاط.
من مست بودم و تا آنجایی که یادم هست دنیا را طوری چرخاندم که تو صبح پیشم باشی.
حوالی صبح بود دقیقا کمی قبل از اینکه طبق برنامه ریزی تو باید می آمدی که نمی دانم کدوم مستی که با من رابطه خوبی نداشت چرخش دنیا را به دستش گرفت.
حیف شد.
من مست بودم و دنیا خیلی خوب می چرخید.
من مست بودم و می خواستم تا ابد مست بمانم.
می خواستم دنیا به فرمان من بچرخد.
می خواستم تو برگردی...

Tuesday, April 13, 2004

Ù­
استخر

یه استخر بود که من توش غرق شدم.یه روز گرم. یه روز بعد از ظهر. راستش رو بخوای ساعتش رو یادم نیست. داشتم ناهار می خوردم. بعد از ناهار غرق شدم.
یه استخر بود. یه استخر که توش یکعالمه من بودم. مثل ماهی قرمز سر سفره هفت سین. پر بود از ماهی ولی نمی تونستم شنا کنم.
یه استخر بود. تو بالای استخر ایستاده بود و به غرق شدن من نگاه می کردی. بهت گفت: استخر رو خالی کن..
تو استخر رو خالی کردی و من از لوله فاضلاب استخر غیب شدم.
یه استخر بود....

Sunday, April 11, 2004

Ù­
برگرد

برگرد وگرنه تمام قرصهای خواب رو می خورم و یه نامه می نویسم که تو رو خیلی دوست داشتم.
اونوقت فکرش رو بکن ببین تا آخرت عمرت چه عذاب وجدانی می گیری...
برگرد وگرنه خودم رو از نزدیک ترین پل می ندازم پایین و این بدترین حادثه زندگیت می شه...
برگرد وگرنه همسایمون رو می کشم بعدش هم به پلیس زنگ می زنم و میگم که تو آدمهای بی گناه رو کشتی.
اونوقت فکرش رو بکن که باید تا آخر عمرت گوشه زندون بمونی...
برگرد. بذار زندگی کنیم.
برگرد. من نمی خوام کسی بمیره...
برگرد. ورگر نه یه قاتل کرایه می کنم تا تو رو بکشه.
اونوقت فکرش رو بکن که برای فرار از دستش به کجاها پناه نمی بری....
برگرد . وگرنه عکس من رو تو صفحه حوادث روزنامه ها می بینی.
اونوقت بعد از اینهمه اتفاق گوشه یه تیمارستان یواش یواش موهات سفید میشه.
برگرد. بذار دنیا بچرخه.
برگرد. من نمی خوام کسی بمیره...
برگرد

Saturday, April 10, 2004

Ù­
نگران من نباش.
نگو که قصدی برای آزارم نداشتی.
می دونم که داشتی.
ولی من دیگه دختر بزرگی شدم.
عاقل و قوی.
می تونم با مشکلاتی که برام یادگاری گذاشتی کنار بیام.

Wednesday, April 07, 2004

Ù­
در یازدهمین ماه دلم برات تنک شده...

Sunday, April 04, 2004

Ù­
سردمه! و بازوهای تو خبر ندارن.
دلم تنگه و راه های بین من و تو خبر ندارن.
گریه می کنم و چشمهای تو خبر ندارن.
می خوام ببینمت و هواپیماها خبر ندارن
اینجا بارون میباره و پنجره های اتاق تو خبر ندارن.
من هنوز دوست دارم و تو خبر نداری...

Saturday, April 03, 2004

Ù­
هر شب دعا میکنم که صبح که بیدار شدم برگشته باشی
دعام نمی گیره!!
کجاش رو اشتباه می خوونم؟؟؟؟

Friday, April 02, 2004

Ù­
ظرف میوه

گاهی مثل پرتغالهایی که کنار هم چیده شدن دلم میگیره. گاهی مثل نارنگیهای بم که نارنچی رنگشون کردن چروکیده میشم
گاهی مثل توتها بد شانسم.
گاهی مثل دونه انگور تنها
من در برابر زندگی خیلی بداخلاقم. خیلی کم صبرم
گاهی مثل دونه های گیلاس شادم
گاهی مثل زدرآلو بداخلاق
دنیای دوست داشتنهام پایدار نیست
گاهی مثل سیب یه گوشه می مونم
گاهی مثل گلابی چاق میشم
گاهی مثل تمام میوه ها.... دلم برات تنگ میشه مثل تمام میوه ها






Friday, March 19, 2004

Ù­
زمین دیگر دور خورشید نمی چرخد. دور سر من می چرخد. تمام دست فروشهای میدان می چرخند. دور سر من با نم نم بارون.
زمین دور سر من می چرخد و من به راهم ادامه می دهم. کاش زمین می ایستاد.
همه عید می فروشند در میدان. عید با کمی سمنو. عید با کمی سنجد. عید با کمی سبزه و لاله و سنبل و پیراهم آستین کوتاه.
دلم می گیرد. تنگ می شود. برای عید با تو تنگ می شود.
و دنیا می چرخد.
بیا. بیا برگردیم. می خواهم بخوابم. شاید وقتی بیدار شدم زمین ایستاده باشد. شاید عید آمده باشد با تو
دلم برایت تنگ شده
تندیس- نرگس - نیما- کامی- روز- آیدین
دلم تنگ شده

Wednesday, March 17, 2004

Ù­
قلبم تند و تند میزد. درست با همون سرعتی که دونه های بارون به پنجره می خورد.
سرم رو به پنجره تکیه دادم و دونه بارون شیشه رو شکوند.
خرده های شیشه رفت توی پوست سرم و صورتم قرمز شد.
تو در آشپرخونه رو بستی و من و بغل کردی و آروم بوسیدی.
من از صورتم خون میچکید و قلبم تند و تند می زد.
درست مثل قطره های بارون.
من در و باز کردم و خودم رو بیرون انداختم.
من از زندگی تو بیرون آمدم.
باید از اول به تو می گفتم که تو را تنها برای یک شب می خواستم.......

Saturday, March 13, 2004

Ù­
این بهار که بیاید می شود اولین بهار بدون آیدین.
بهار که برود و تابستان بیاید می شود دومین تابستان بدون آیدین و اولین تابستان بدون تو!
تعجب می کنی از تو می نویسم؟؟؟
چیزی برای نوشتن از تو ندارم. حیف....

Thursday, March 11, 2004

Ù­
چراغ رو تو صورتم رو شن کرد و صورتم رو کمی چرخوند انگار می خواست عکس پرتره بگیره برای پاسپورت.
بعد یه نگاهی به دندون پوسیده من انداخت و یه آمپول به چه بزرگی رو زد به لثه هام.
شروع کرد به تراشیدن.
جاتون خالی بعد از ظهر جالبی بود وقتی گفت 5-6 جلسه دیگه هم بیا هنوز کار داری.
تو خونه سر میز شام که میبینمش میگه کی مییای؟؟؟
میگم هر وقت درد این یکی خوب بشه.
میگه درد دندون تو دندونپزشکی خوب میشه.
چه حس بدی که پدر آدم دندونپزشک باشه.
هر وقت میبینمش یاد اون صدای وحشتناک می افتم.
من هنوز دندونم درد می کنه...

Friday, March 05, 2004

Ù­
من نمی تونم هیچ وبلاگی رو ببینم....
من فقط می تونم بنویسم....

Tuesday, March 02, 2004

Ù­
روی دیوار با یک ماپیک قرمز بد خط نوشته اند: خانه سه خوابه فوری فروشی.
پایین این آگهی فامیل تو رو نوشتن با شماره تلفن تو
دلم برات تنگ می شه
برای اون خونه سه خوابه
برای تمام اون هفت سالی که توی اون خونه سه خوابه کنار هم زندگی کردیم
دلم برات تنگ می شه

Saturday, February 28, 2004

Ù­
تو در خیال منی. خودت نمی دانی و من نم دانم اگر روزی بفهمی چه می کنی. من هر روزم را با تو زندگی می کنم. حس احمقانه ای است مگر نه؟؟؟
اتاقت را تصور می کنم. با پنجره های قدی که به تراسی باز می شود که روزی دور گربه ات را آنجا نگه می داشتی.
کارهایم را نگاه می کنی و من دستم را روی دستت می گذارم. در خیالم تو خشکت می زند و من لبهایم را روی لبهای خشکیده تو می گذارم.
تو در خیال من هستی. تمام روزهایم را با تو تصور می کنم.
دستهایم را پشت گردنت می گذارم و دوباره می بوسمت اینبار تو آرام تر شده ای. دستهایم را بین موهایت می برم. بوسیدن تو چه حس خوبی دارد حتی در خیال.
تو را به اتاقت راهنمایی می کنم.
پولیور قهوه ای ات را از تنت بیرون می آورم.


برهنه کنار هم به سقف سفید اتاق نگاه می کنیم.


تو در خیال منی.
من از خیال تو آبستنم

Sunday, February 15, 2004

Ù­
قورباغه

چیزی در من اتفاق افتاد. درست همان لحظه شاید همان لحظه که دیدمش و از خدا خواستمش به زور.
خدا او را به من داد و زور از من گرفت. به زور و بسیار ساده.
این اولین با بود که از خدا چیزی را اینگونه می خواستم از ته قلبم.
چند روز پیش از خدا خواستم قورباغه ای شوم میان چمنزاری که جنگلها آن را احاطه کرده اند و به سادگی در برکه ای که پر از سنجاقک است زندگی کنم. گویی خدا خودش هم از اینکه بار پیش حالم را گرفته بود ناراحت بود و فوری من را به قورباغه ای سبز و زیبا تبدیل کرد.
الان من میان چمنزاری هستم که در خواب هم نمی توانید ببینید. درست وسط برکه روی برگ نیلوفری نشسته ام و با دوستان قورباغه ام پوکر بازی می کنیم. راستش را بخواهید جای شما خالی نیست می دانم سرمای زیاد را دوست ندارید. گاهی قطره ای باران می بارد و صدای حیوانی عجیب از این جنگل پشتی به گوش می رسد. تمام شب پره ها بازی ما را به نظاره نشسته اند و قهرمان امشب برای یک هفته تمام ریاست برکه را بر عهده خواهد داشت.
این برگهای نیلوفر هم عجب گیاهان مزخرفی هستند. از آنها خوشم نمی آید.
من از زندگی در این برکه خیلی خوشحالم. با خیال راحت مگسها را شکار می کنم. گاهی برای صبحانه چند سنجاقک مرده می خورم و با دوستانم به چمنزار برای پیاده روی می رویم. اگر هوا آفتابی باشد آفتاب می گیریم تا کمی برنزه شویم. اگر هم باران ببارد کنار برکه می نشینیم و به ریش این آدمها می خندیم. شبها هم که یا پوکر بازی می کنیم یا به جنگل می رویم و و همسایه ها معاشرت می کنیم. به گمانم رییس این هفته خودم باشم.
با این قورباغه شدنم عجب آسی رو کردم.


Friday, February 06, 2004

Ù­
بمب

بمبی در من بود می دانستم ولی نمی دانستم کی منفجر می شود. از انفجارش می ترسیدیم.
تو زنگ زدی و با زنگ تلفن بمب منفجر شد.
من هزار تکه شدم و هر تکه ام در جایی نامعلوم پخش شد.
حالا چند روزی است که به دنبال تکه های گمشده ام می گردم.
تو آنها را ندیدی؟؟؟


Ù­
دارم میام باهات حرف بزنم.
تو جاده برف می باره و هوا خیلی سرده. دارم میام توی چشات نگاه کنم و تمام حرفهایی رو که می خوام دیگه بهت بگم.
راستی چشات چه رنگی بود؟؟؟
هوا خیلی سرده.
تو جاده برف می باره.
به سختی می بینم.
دارم میام باهات حرف بزنم حرفهایی که مدتهاست به کسی نگفتم. حرفهایی که روی دلم مونده.
شاید کمی گریه کردم. کمی خندیدم.
یک چای دم کن و یا یک نسکافه داغ برایم در لیوان بریز بدون شیر تلخ مثل تمام واقعیتهای حرفهایی که می خواهم بگویم.
سیاه مثل چشمانت.
راستی چشمهای تو چه رنگی بود؟؟؟
دارم میام باهات حرف بزنم
شاید کمی بلند شاید گاهی آرام
دارم میام باهات حرف بزنم در جاده برف میباره من گم می شم راستی چشمهای تو چه رنگی بود؟؟؟

Tuesday, February 03, 2004

Ù­
با کمال میل حاضرم به این زندگی تخمی پایان بدم

Monday, February 02, 2004

Ù­
مردن

درست وقتی داشتم با سرعت هر چه تمام تر به طرف اون دانشگاه لعنتی ماشین رو هدایت می کردم و از عصبانیت داشتم می ترکیدم تصادف کردم و همونجا مردم.
مردن هم عجب حس جالبی است. همه چیز ارزشش رو از دست میده. دیگه برام مهم نبود که پرونده 5 سال تحصیلم توی اون دانشگاه گم شده. دیگه برام مهم نبود که 10 کیلو اضافه وزن دارم. اونقدر سبک بودم. حدود 50 کیلو کمبود وزن داشتم وقتی مردم! دیگه دلم برای کسی تنگ نبود.
با اولین لامبورگینی که از آسمون برای بردن من اومد رفتم به سمت آسمون.
این ابرها رو میبینید که مثل کاشی رو سر شما چیده شدن؟ از اونها هم گذشتیم. راننده گفت دوست دارم چی گوش بدم من هم گفتم دلم دایدو می خواد. آخرین آهنگش رو برام گذاشت و کلی بهم خوش گذشت تا رسیدیم به آسمون.
اونجا که رسیدیم سر خدا خیلی شلوغ بود آخه 244 نفر تو مکه مرده بودن و خدا باید اول به حساب اونها رسیدگی می کرد. نمی دونم چرا مگه همه اونها با هم نمیرن بهشت؟؟؟
یه عده هم که استعفا داده بودن و انطوری بهتون بگم که من حالا حالا ها کارم طول می کشه به خاطر همین قرار شد یه چند سالی دوباره برگردم اینجا یک کم دیگه بقیه آدمها رو دق بدم بعد که نوبتم شد برگردم. فکر کردم دوباره من رو با لامبورگینی مییارن زمین ولی نه از همون بالا پرتم کردن پایین. وقتی رسیدم زمین با همون سرعت ولی عصبانی تر داشتم به سمت اون دانشگاه لعنتی رانندگی می کردم....

Saturday, January 31, 2004

Ù­
خانه من
من در خانه شماره 13 زندگی می کنم درست پشت سفارت انگلستان و خانه ام حیاطی دارد پر از گلهای زیبا و بد بودر اصلی خانه من رو به حیاط باز می شود و سنگهای ریز و درشت که جاده باریکی را ساخته اند باغچه را به دوقسمت نا مساوی تقسیم کرده اند. دو پله گرد را که بالا بیایی چند میز و صندلی برای تابستانها چیده ام تا هم باغچه و حوض را ببینی و هم حیاط زیبای سفارت را هم شرابی بنوشیم و هم چند کلمه از این روزمرگیهای همیشگی بگوییم. زمستانها می توانی از پشت پنجره های تمام قد برف و باران را که هم به باغچه من می بارد و هم به باغچه سفارت تماشا کنی و با هم یک نسکافه داغ بنوشیم و چند برش از آن کیکی که پخته ام بخوریم و از تابستان بگوییم که در تراس می نشستیم. خانه من یک آشپزخانه دارد که تنها من و جیمبو اجازه ورود به آن را داریم. جیمبو سگ من است که اگر چهار دست و پا باستند درست هم قد من است ولی نگران نباش نه گاز می گیرد و نه بیهود پارس می کند. آشپزخانه خانه من خیلی کوچک است درست مثل اتاق خانه ام. اما حال کمی بزرگتر است. به همین خاطر میز کارم را هم همین جا گذاشته ام. یادم رفت که بگویم خانه ام دو طبقه است و اتاقم در طبقه دوم خانه من است. من در این خانه زندگی می کنم و از پنجره این خانه به تو نگاه می کنم. من خانه ام را دوست دارم. من دختر 14 ساله ای هستم که تازه به سن بلوغ رسیده ام و از این بلوغ متنفرم....

Friday, January 30, 2004

Ù­
رقصیدن با تو خوب است
در سکوت
برهنه
با من حرف نزن
آرامش تو مرا به خواب می برد


Ù­
فر را که روشن می کنم برف شروع می کند به باریدن.
کمی کره را با آرد مخلوط می کنم و تمان دلتنگیهارا به آن اضافه می کنم.
فر که گرم می شود هوا سرد تر می شود و برف تند تر می بارد.
کیک که خوب پف می کند فر را خاموش می کنم.
تلفن زنگ می زند.
تمام پروازها از آیدین به مقصد خانه کنسل می شود.
آیدین بعد از دو روز تاخیر به خانه بر می گردد.
کیک تمام شده است.

Wednesday, January 21, 2004

Ù­
سلام پیانو!

کفشهای قرمز من یادت هست؟؟؟

آرزو

Monday, January 19, 2004

Ù­
گلددون گلای نرگس توی دستم می شکنه و خورده هاش از لای دستام می ریزه روی زمین.
هیچیم نمییشه
سرم رو توی بالش فرو می برم و سرم از سقف همسایه مییاد بیرون.
توی آینه که نگاه می کنم هیچکس نیست.

من کی مردم؟؟؟


Ù­
آیدین شنبه مییاد


Ù­
دلم برای آیدین تنگ شده

Wednesday, January 14, 2004

Ù­
اگه یه تفنگ داشتم و اون تفنگم یه تیر داشت خوب میدونم کی رو می کشتم

احمق مگه بهت نگفتم نامه هایی رو که برات می فرستم پس نفرست؟
آشغال


Ù­
از امتحان متنفرم
از اون دختره که به زور روی نمیکتی نشست که من روش کتاب رو خلاصه کرده بودم هم...


Ù­
تندیس!

باهم نوشتیم . با هم عاشق شدیم . با هم خواندیم و با هم بزرگ شدیم
خواندیم که دلتنگیهای آدمی را باد ترانه ای می خواند و هر قطره اشکی به حرفی نگفته می ماند
هنوز هم باد دلتنگیهایمان را می خواند. می شنوی؟؟؟
شاید که تمام حرفها را گفته ام که دیگر من را توان گریستن نیست

یادته با هم دعوا کردیم . قهر کردیم . چقدر الان که بهش فکر می کنم خندم می گیره
یادته مامانهامون رو با هم آشنا کردیم؟
تو حیاط بسکتبال بازی کردیم من خوردم به اون پسر مو هویجی و باهاش تا آخر عمرم دوست شدم؟
یادته اون پسره پزشکی قبول شد ؟
یادته میونه ما رو همه خوساتن که بهم بزنن و بهم خورد؟
یادته من خواب تو رو دیدم تو خواب من رو؟
بعدش با هم آشتی کردیم
مهربون
دل من هم تنگه
دل من هم برای بهترین دوستم تنگ شده
ولی این دلتنگیها رو بسپار به دست باد
بذار باد اونها رو یه ترانه بخوونه
مثل بچه گیهامون
به قول خاله زیبا: زمان همه چیز رو درست میکنه
تابستون منتظرتم
سوغاتی یادت نره
دوست دارم
آرزو

Tuesday, January 13, 2004

Ù­
دیشب خوابت را دیدم بی وفا
خواب عشقی که در دستانت شکست
خواب دیدم بختت بلند شد و زندگی سیاه و سفیدت هزار رنگ گرفت
تو چه کرده ای که خوابت هم عذابم می دهد؟
لعنت به دلتنگیهایی که بعد از تو توان زندگی را از من گرفت
کاش اون روز توی تاریکخونه می موندم. کاش اون روز تمام عکسهای سیاه و سفید دنیا رو ظاهر می کردم و تو رو نمی دیدم هر چند که تمام لحطه های با تو بودن تنها یک صفحه عکس سیاه و سفید شد
خیالت دست از سرم بر نمیداره
خیالت نمیمیره
کاش هیچ وقت نمیرفتی
کاش سفارت آمریکا آتیش می گرفت
کاش به تو ویزا نمی دادن
قول دادم گریه نکنم
کاش قول نداده بودم


Ù­
هیچکس نمی فهمد
تو که هیچ

Saturday, January 10, 2004

Ù­
تو به یک بالماسکه دعوتی

همه به این بالماسکه دعوتن. همه. قراره هر کسی تمام آرزوها و خواسته هاش رو جمع کنه ـ تمام اون چیزهایی رو که می خواسته و نتونسته به دست بیاره ـ بعد اون رو تو قالب اون انسانی بریزه که دلش می خواد باشه و نیست
قراره یک شب و تنها یک شب تمام اون حسهایی رو که دوست داره داشته باشه ـ داشته باشه ـ ولی باید بهت بگم که ساعت 12 شب طلسم این بالماسکه می شکنه و تو فراموش می کنی که تمام اون حسهای خوب رو تجربه کردی. نمی خواد نگران باشی چون همه ما فراموش می کنیم. درست مثل هر روز
من؟
تو این بالماسکه من می خوام شوماخر بشم. تند برم خیلی تند و برعکس همیشه که تند رفتم و شکست خوردم برنده بشم
تو؟
تو بهتره نقش یه عاشق رو بازی کنی. حتی برای یه شب فراموش شدنی هم که شده بهتره که بهترین حس دنیا رو برای یک بار هم که شده لمس کنی
شب خوبی داشته باشی عزیزم

Friday, January 09, 2004

Ù­
یک شب دور ـ خیلی دور تر از شب تولد مسیح
یک شب بلند ـ خیلی بلند تر از شب یلدا
یک شب تاریک ـ خیلی تاریک تر از شبهای بدون ماه
یک شب تنها ـ خیلی تنها تر از مرد تنومندی در بم
میان ضجه و سرما و مرگ
...

چقدر خوب است که فراموش می کنم


Ù­
برهنه
نمی خواهم ببوسمش. می خواهم در آغوشش باشم ـ برهنه ـ و نفسهایش را روی پوست گردنم لمس کنم. می خواهم با سر انگشتانم لمسش کنم ـ آرام ـ سرم را روی شانه اش بگذارم و ساعتها گرمای بدنش ضربان قلبم را افزایش دهد. می خواهم هم آغوشش باشم ولی نه آنگونه که می پنداری. نه. تنها می خواهم برهنه در آغوشش باشم و لمسش کنم ـ آرام ـ با انگشتانی یخ زده. و زمزمه نفسهایش را بشنوم و
نفسهایم را برایش زمزمه کنم
حسی غریب از زیر پوستم می گذرد
همین


Ù­
تو لالایی شدی
تلخ ـ مثل یک قهوه سیاه
تو قصه شدی
شیرین ـ مثل باقلوایی که دل آدم را می زند
تو حیف شدی
حیف

Thursday, January 08, 2004

Ù­
تازه رسیدم. امروز صبح. دیدی آفتاب نبود ؟؟؟ با من آمده بود سفر. عجله نکن به آسمان شهر بر می گرددـ
مسافر شهرتان بودم زیر باران
مرد زن را بوسید و بخاطر باران صحنه قطع شد . برفکی شدـ
زیر باران بودم و به قفسه های کتابهای شعر چشم دوخته بودم شاید نامی مرا با خود ببرد
زن به چشمهای مرد نگاه کرد و صحنه چند بار قطع و وصل شد نمی فهمم چه می گوید. برفکی می شودـ
تو اینجا چکار می کنی؟ بین قفسه ها؟ بین کتابها؟ برای خریدن چند جلد نوستالزی آمده ام ـ
زن در را می کوبد. می رود. صحنه قطع می شود ـ
تازه آمده ام. همین امروز صبح رسیده ام. نمی دانم کجا بودم ـ تو هم؟؟
مرد زن دیگری را در آغوش می گیرد. عاشقانه می بوسد. همانند زن اول ـ صحنه قطع می شود ـ
کلید در را می چرخانم. چقدر دلم برای بوی خانه تنگ شده بود. بوی باران. قفسه های کتاب. چقدر دلم برای اسمم تنگ شده بود. برای خودم ـ
دکمه را فشار می دهم برفکها محو می شوندـ
با یک لیوان شیر داغ به خودم خوش آمد می گوییم. با یک نگاه تازه به آیینه

Monday, January 05, 2004

Ù­
کمی خودم
هر چند آدم نمی تونه خودش رو فراموش کنه ـ از گفتن آدم منظورم خودم بود ـ همونطوری که آیدین همیشه می گه : دنیا فقط و فقط یکبار شخصی مثل من رو دیده و امیدواره که دیگه این اشتباه رخ نده. من سعی کردم خودم رو فراموش کنم. من سعی کردم اونقدر به اون آدمی که حالا شاید حدود 24 هزار کیلومتر دورتر از من زندگی می کنه فکر کنم که فراموش کنم اینجا ـ توی همین خونه ـ توی همین شهر ـ پشت همین پنجره ها هم زندگی جریان داره ـ
من از این شهر رفتم ـ با همون همواپیمای غول پیکر از این شهر رفتم و خودم رو رها کردم تو خیال مردی که انسانها براش در حکم دندان 7 فک پایین بودند ـ مردی که بدترین حادثه دنیا ان دو کردن دندانهای 5 و 6 فک بالا بود ـ مردی که عشق براش در حکم دوردیف دندان صاف بدون پوسیدگی بود ـ

من گم شدم میان کوه و دریا و جنگل ـ میان تمام راههای آبی و خاکی و دریایی ـ بین خودم و او ـ گم شدم
هر روز از خودم دور شدم و هرگز او را پیدا نکردم ـ
امروز دلم بیشتر از اینکه برای او تنگ شده باشه دلم برا ی خودم تنگ شده
بر می گردم ـ به همون جایی که به من تعلق دارد. به خودم

Saturday, January 03, 2004


Ù­
گم شده

. روزبه وثوقی. متولد 29 اردیبهشت 1356. فارغ التحصیل دانشگاه شهید بهشتی رشته دندانپزشکی.روز 18 تیر 1382 توسط یک هواپیمای غول پیکر ربوده شد
کسانیکه از نامبرده اطلاعی دارند لطفا من را از نگرانی خارج کنند و مزدگانی دریافت نمایند



:


^^[